عقار
لغتنامه دهخدا
عقار. [ ع ُ ] (ع اِ) برگزیده ٔ رخت و اسباب که جز در عید و نحو آن استعمال نکنند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَقار. و رجوع به عَقار شود. || نوعی از جامه ٔ رنگین . (منتهی الارب ). نوعی از لباسها که سرخ رنگ است . (از اقرب الموارد). نوعی از جامه های سرخ . (دهار). || برگزیده ٔ مال و علف و گیاه . (از اقرب الموارد). || می ، بدان جهت که پیوسته در خنور باشد، یا بدان جهت که بازدارد نوشنده را از رفتار. (منتهی الارب ). خمر، به جهت ملازمت آن «دن » را. (از اقرب الموارد). می . (دهار). خمر. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (اختیارات بدیعی ) (مخزن الادویه ). شراب و خمر. (الفاظ الادویة). باده . راح . قهوه . قرقف . مدام . مل . نبیذ :
خجسته بادش نوروز وهمچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته همی به جام عقار.
به غزو کوشد و شاهان همی بجستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
مرغ در باغ چو معشوقه ٔ سرکش گشته ست
که ملک را سر آن شد که زند جام عقار.
چرخ است ولیکن نه درو طالع نحس است
خلد است ولیکن نه درو جوی عقار است .
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد.
دشت گلگون شد گوئی که پرندستی
آب میگون شد گوئی که عقارستی .
سوی گلبن زرد استام زرد
سوی لاله ٔ سرخ جام عقار.
عقار خواه خوش و لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب .
پنداشتند که این مقدار از فعل عقار باشد. (جهانگشای جوینی ).
رزق ما از کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج از تغار.
با خودآمد او ز مستی عقار
زان گنه گشته سرش خانه ٔ خمار.
گفت ای رندان چه حال است این چکار
هیچ خمی در نمی بینم عقار.
خجسته بادش نوروز وهمچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته همی به جام عقار.
به غزو کوشد و شاهان همی بجستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
مرغ در باغ چو معشوقه ٔ سرکش گشته ست
که ملک را سر آن شد که زند جام عقار.
چرخ است ولیکن نه درو طالع نحس است
خلد است ولیکن نه درو جوی عقار است .
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد.
دشت گلگون شد گوئی که پرندستی
آب میگون شد گوئی که عقارستی .
سوی گلبن زرد استام زرد
سوی لاله ٔ سرخ جام عقار.
عقار خواه خوش و لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب .
پنداشتند که این مقدار از فعل عقار باشد. (جهانگشای جوینی ).
رزق ما از کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج از تغار.
با خودآمد او ز مستی عقار
زان گنه گشته سرش خانه ٔ خمار.
گفت ای رندان چه حال است این چکار
هیچ خمی در نمی بینم عقار.