عشیق
لغتنامه دهخدا
عشیق . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) عشق ورزنده و عاشق . (فرهنگ فارسی معین ). گویند: فلان عشیق و هی عشیقته ؛ یعنی نسبت بهم عشق میورزند. (از منتهی الارب ) :
ورنه باشد آن تو بنگر این فریق
بر غم و رنجندمفتون و عشیق .
مولعیم اندر سخنهای دقیق
بر گرهها باز کردن ما عشیق .
چه محل دارد به پیش آن عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق .
زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق .
|| معشوق . محبوب . حبیب . دوست :
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا از عشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا.
ورنه باشد آن تو بنگر این فریق
بر غم و رنجندمفتون و عشیق .
مولعیم اندر سخنهای دقیق
بر گرهها باز کردن ما عشیق .
چه محل دارد به پیش آن عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق .
زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق .
|| معشوق . محبوب . حبیب . دوست :
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا از عشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا.