عریان کردن
لغتنامه دهخدا
عریان کردن . [ ع ُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برهنه کردن . عاری کردن . لخت کردن . مکشوف کردن . دور کردن پوشش از... :
بخواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان .
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم .
که را عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد ازین خلعت هگرز این دیو عریانش .
سنگ بر قندیل ما زد تا بهنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادرزاد کرد.
و رجوع به عریان شود.
بخواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان .
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم .
که را عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد ازین خلعت هگرز این دیو عریانش .
سنگ بر قندیل ما زد تا بهنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادرزاد کرد.
و رجوع به عریان شود.