عریان شدن
لغتنامه دهخدا
عریان شدن . [ ع ُرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لخت شدن . برهنه شدن . عور شدن . و رجوع به عریان شود :
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که از لباس چو آدم همی شود عریان .
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان .
صبح تیغش تا بباغ سینه عریان میشود
خون ز زخمم همچو رنگ از گل نمایان میشود.
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود.
|| مبری شدن . دور شدن :
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف توشد عریان .
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که از لباس چو آدم همی شود عریان .
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان .
صبح تیغش تا بباغ سینه عریان میشود
خون ز زخمم همچو رنگ از گل نمایان میشود.
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود.
|| مبری شدن . دور شدن :
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف توشد عریان .