عروسی
لغتنامه دهخدا
عروسی . [ ع َ ] (حامص ) همسری دختر یا زنی با مردی . بیوکانی . (فرهنگ فارسی معین ). دیبار. میزاد. نیوکانی . (ناظم الاطباء). کدخدایی . اًملاک . زفاف .
- شب عروسی ؛ لیلةالزفاف . شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد.
|| شادی نکاح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). جشنی که به هنگام ازدواج برپا کنند. (فرهنگ فارسی معین ). میزد. رجوع به میزد شود : تکلفی فرمود امیر محمود عروسیی را که مانند آن کس یاد نداشت . (تاریخ بیهقی ص 249). دختر سالار بکتغدی رابه پرده ٔ این پادشاه زاده آوردند... و عروسیی کردند که کس مانند آن یاد نداشت . (تاریخ بیهقی ص 535). در عقد نکاح و عروسی وی طغرل تکلفها بی محل نمود. (تاریخ بیهقی ص 354).
در عروسی ّ گل عجب نبود
گر به حنّا کنند دست چنار.
وقت عروسی شود شاه حکایت کنند
هرکه به موی دروغ زلف نهد بر عذار.
آن درد دل که برده ای آنگه عروسی است
در جنب محنتی که ز هجران کنون بری .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی .
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت .
چنانکه رسم عروسی بود مهیا کرد.
اُدبة؛ طعام عروسی و کدخدائی . ذِمّة؛ طعام عروسی . (از منتهی الارب ).
- امثال :
خرکی را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست .
عروسی بچشم تماشائی آسان است . (امثال و حکم دهخدا).
اکنون چه خوشی و گر خوشی دست دهد
صد کاسه به نانی چو عروسی بگذشت .
عروسی چون کنی بردار بانگی .
قرض عروسی را خدا می دهد .
مرغ را در عروسی و عزا هر دو سر میبرند .
هر جا عروسی است پاچه ورمی مالد، هر جا عزا است یخه می درد . (امثال و حکم دهخدا).
هرکه عروسی رفت عزا هم میرود . (امثال و حکم دهخدا).
- شمع عروسی ؛ مشعل و چراغهائی که در شب زفاف روشن می کنند. (ناظم الاطباء).
- عروسی قریش ؛ مجلس تعزیه ٔ زنانه که هنوز مراسم آن در میان زنان تهران و برخی از شهرستانها متداول است ، و در آن عروسی دختری از قبیله ٔ قریش و عروسی فاطمه دختر رسول خدا (ص ) را تجسم دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- لباس عروسی ؛ لباس که هنگام جشن زفاف پوشند. لباس عروس .
- شب عروسی ؛ لیلةالزفاف . شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد.
|| شادی نکاح . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). جشنی که به هنگام ازدواج برپا کنند. (فرهنگ فارسی معین ). میزد. رجوع به میزد شود : تکلفی فرمود امیر محمود عروسیی را که مانند آن کس یاد نداشت . (تاریخ بیهقی ص 249). دختر سالار بکتغدی رابه پرده ٔ این پادشاه زاده آوردند... و عروسیی کردند که کس مانند آن یاد نداشت . (تاریخ بیهقی ص 535). در عقد نکاح و عروسی وی طغرل تکلفها بی محل نمود. (تاریخ بیهقی ص 354).
در عروسی ّ گل عجب نبود
گر به حنّا کنند دست چنار.
وقت عروسی شود شاه حکایت کنند
هرکه به موی دروغ زلف نهد بر عذار.
آن درد دل که برده ای آنگه عروسی است
در جنب محنتی که ز هجران کنون بری .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی .
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت .
چنانکه رسم عروسی بود مهیا کرد.
اُدبة؛ طعام عروسی و کدخدائی . ذِمّة؛ طعام عروسی . (از منتهی الارب ).
- امثال :
خرکی را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست .
عروسی بچشم تماشائی آسان است . (امثال و حکم دهخدا).
اکنون چه خوشی و گر خوشی دست دهد
صد کاسه به نانی چو عروسی بگذشت .
عروسی چون کنی بردار بانگی .
قرض عروسی را خدا می دهد .
مرغ را در عروسی و عزا هر دو سر میبرند .
هر جا عروسی است پاچه ورمی مالد، هر جا عزا است یخه می درد . (امثال و حکم دهخدا).
هرکه عروسی رفت عزا هم میرود . (امثال و حکم دهخدا).
- شمع عروسی ؛ مشعل و چراغهائی که در شب زفاف روشن می کنند. (ناظم الاطباء).
- عروسی قریش ؛ مجلس تعزیه ٔ زنانه که هنوز مراسم آن در میان زنان تهران و برخی از شهرستانها متداول است ، و در آن عروسی دختری از قبیله ٔ قریش و عروسی فاطمه دختر رسول خدا (ص ) را تجسم دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- لباس عروسی ؛ لباس که هنگام جشن زفاف پوشند. لباس عروس .