عرقناک
لغتنامه دهخدا
عرقناک . [ ع َ رَ ] (ص مرکب ) دارای عرق و پوشیده از عرق . (ناظم الاطباء) :
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی .
چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل
شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن .
أرش الفرس ؛ عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن . (منتهی الارب ).
- عرقناک بودن ؛ ازعرق پوشیده بودن . (ناظم الاطباء).
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی .
چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل
شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن .
أرش الفرس ؛ عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن . (منتهی الارب ).
- عرقناک بودن ؛ ازعرق پوشیده بودن . (ناظم الاطباء).