عرضه کردن
لغتنامه دهخدا
عرضه کردن . [ع َ ض َ / ض ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ارائه دادن . نشان دادن . نمودن . در معرض نظر قرار دادن . (از فرهنگ فارسی معین ). عرض کردن . پیش داشتن . پیش نهادن . پیشنهاد کردن . فراپیش داشتن . به معرض درآوردن . عَرض :
کی بر او زر و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم .
مشافهه ای دیگر است با وی [ ابوالقاسم ] در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 209). نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). نخست آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 424).
نار چو بیمار توئی خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خویش .
چون به صادق حاکمی حاجت نیاید خلق را
مدعی را عرضه کردن گاه حاجت چیست پس .
ترادیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانای عطاری و بزازی .
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جزآن چه نبود.
فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشمگیر زیر آن نبشت . (نوروزنامه ). اگر به همه نوع خویشتن را بر او عرضه نکنیم ... به کفران نعمت منسوب شویم . (کلیله و دمنه ).
دردِ دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی .
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه میکردند.
جهان چون ذره ای در دیده ٔ بینای او آمد.
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه وجود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار.
چو قاصد عرضه کرد آن نامه ٔ نو
بجوشید از سیاست خون خسرو.
در این تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هر یک از آن بود ناچار.
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را.
هر که بی موجبش خراب کند
خویش را عرضه ٔ عذاب کند.
مروت گرچه نامی بی نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی .
استعراض ؛ عرضه کردن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ).
کی بر او زر و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم .
مشافهه ای دیگر است با وی [ ابوالقاسم ] در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 209). نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). نخست آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 424).
نار چو بیمار توئی خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خویش .
چون به صادق حاکمی حاجت نیاید خلق را
مدعی را عرضه کردن گاه حاجت چیست پس .
ترادیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانای عطاری و بزازی .
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جزآن چه نبود.
فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشمگیر زیر آن نبشت . (نوروزنامه ). اگر به همه نوع خویشتن را بر او عرضه نکنیم ... به کفران نعمت منسوب شویم . (کلیله و دمنه ).
دردِ دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی .
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه میکردند.
جهان چون ذره ای در دیده ٔ بینای او آمد.
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه وجود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار.
چو قاصد عرضه کرد آن نامه ٔ نو
بجوشید از سیاست خون خسرو.
در این تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هر یک از آن بود ناچار.
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را.
هر که بی موجبش خراب کند
خویش را عرضه ٔ عذاب کند.
مروت گرچه نامی بی نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی .
استعراض ؛ عرضه کردن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ).