عذرخواه
لغتنامه دهخدا
عذرخواه . [ ع ُ خوا / خا] (نف مرکب ) پوزش خواه . که معذرت خواهد :
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و عذرخواه آمدند.
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید.
فرستادش به دست عذرخواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان .
به مهلت ز شب عذرخواه آمدم
ز میدان سوی خوابگاه آمدم .
جرم دل عذرخواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست .
آنچه من دادمش بهم پیوست
پیشم آورد و عذرخواه نشست .
عذرخواه عقل کل و جان توئی
جان جان و تابش مرجان توئی .
نیامد بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستی گناه .
عذرخواهان را خطا کاری ببخش
زینهاری را بجان ده زینهار.
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
دَرِ عذرخواهان نبندد کریم .
گرم ترانه ٔ چنگ و صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است .
همه پیش کاووس شاه آمدند
جگرخسته و عذرخواه آمدند.
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید.
فرستادش به دست عذرخواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان .
به مهلت ز شب عذرخواه آمدم
ز میدان سوی خوابگاه آمدم .
جرم دل عذرخواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست .
آنچه من دادمش بهم پیوست
پیشم آورد و عذرخواه نشست .
عذرخواه عقل کل و جان توئی
جان جان و تابش مرجان توئی .
نیامد بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستی گناه .
عذرخواهان را خطا کاری ببخش
زینهاری را بجان ده زینهار.
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
دَرِ عذرخواهان نبندد کریم .
گرم ترانه ٔ چنگ و صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است .