عدو
لغتنامه دهخدا
عدو. [ ع َ دُوو ] (ع ص ) دشمن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و در فارسی بدون تشدید واو بکار رفته است . بدخواه . خلاف صدیق . مقابل دوست . ج ، اَعداء :
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بداریددست .
ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان .
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم .
این عاریتی تن ، عدوی تست ،عدو را؟
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو.
ابلیس عدوست مر ترا زیرا
تو آدم اهل علم و احکامی .
گر عدوی من به مشرق است ، ز مغرب
آسان من نیز خود بدو برسانم .
از دیو وفا چرا طمع داری
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
از عدوی سگ صفت ، حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین .
گر به ملک افراسیاب آید عدو
شاه ، کیخسرومکان باد از ظفر.
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری .
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده .
با عدوی خرد مشو گرد کین
خرد شوی گر نشوی خرده بین .
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در دامنت .
- عدوخوار ؛ آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند :
یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
پیش عدوخوار ذوالفقارِ خداوند
شخص عدو، روز گیرودار خیار است .
- عدوسوز ؛ دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند :
درخشنده تیغت عدوسوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد.
- عدوشکنان ؛ دشمن شکن ها. پیروزمندان :
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان .
- کید عدو ؛ دشمنی عدو :
اندرین آرزو همی باشم
زانکه ناایمنم ز کید عدو.
- امثال :
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
خمیر مایه ٔ دکان شیشه گر سنگ است .
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بداریددست .
ز بهرام گردون به بهرام روز
ولی را بساز و عدو را بسوز.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان .
دولت او غالب است بر عدو و جز عدو
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم .
این عاریتی تن ، عدوی تست ،عدو را؟
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آغاو.
ابلیس عدوست مر ترا زیرا
تو آدم اهل علم و احکامی .
گر عدوی من به مشرق است ، ز مغرب
آسان من نیز خود بدو برسانم .
از دیو وفا چرا طمع داری
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
از عدوی سگ صفت ، حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین امین .
گر به ملک افراسیاب آید عدو
شاه ، کیخسرومکان باد از ظفر.
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک ترا مقرری .
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده .
با عدوی خرد مشو گرد کین
خرد شوی گر نشوی خرده بین .
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
مرا بمرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در دامنت .
- عدوخوار ؛ آنکه دشمن خوار باشد و آنکه دشمن رانابود کند :
یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
پیش عدوخوار ذوالفقارِ خداوند
شخص عدو، روز گیرودار خیار است .
- عدوسوز ؛ دشمن سوز. آنکه دشمن را بسوزد و نابودکند :
درخشنده تیغت عدوسوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد.
- عدوشکنان ؛ دشمن شکن ها. پیروزمندان :
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان .
- کید عدو ؛ دشمنی عدو :
اندرین آرزو همی باشم
زانکه ناایمنم ز کید عدو.
- امثال :
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
خمیر مایه ٔ دکان شیشه گر سنگ است .