عامی
لغتنامه دهخدا
عامی . (ص نسبی ) جاهل و بی سواد. (غیاث ) (آنندراج ) :
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را.
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
|| مقابل عَلوی . سید :
غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی .
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را.
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
|| مقابل عَلوی . سید :
غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی .