طپیدن
لغتنامه دهخدا
طپیدن . [ طَ دَ ] (مص ) اصلش تپیدن است ، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است ، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است ، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج ). || تلواسه کردن . اضطراب . اضطراب داشتن . مضطرب گشتن . بی آرامی کردن . تبعرض . لعلعة. هیع. ترجرج . رجراج . لیعان . (منتهی الارب ) :
کنون که نام گنه میبری دلم بطپد
چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال .
تا سحر هر شب چنان چون میطپم
جوزه ٔ زنده طپد بر بابزن .
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجای چون ماندند
زمانی طپیدند در زیر برف ...
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید.
به مجلس اندر تا ایستاده ای ، دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه .
من شعر بیش گویم ، تا شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری .
شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست ، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167).
مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید.
حایض او، من شده به گرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه .
کرده ست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده می طپم چو سیماب امشب .
مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت : بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم ، و بجهت شما نان پدید کنم . (تاریخ طبرستان ).
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند.
|| از جای جهیدن . (صحاح الفرس ). || دست و پا زدن . پر و بال زدن : و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی ، کافر بیفتادی و همی طپیدی ، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان پس تن آسان شود.
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو نیرو بشد زآن سپس آرمید.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید...
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید.
چو ماهی بسینه درون جان تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
میطپد تا باز در دریا فتد.
در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده .
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی .
تشنگان لبت ای چشمه ٔ حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید.
مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف ).
- برطپیدن ، و دل برطپیدن ؛ اضطراب . لرزیدن . هراسیدن . پریشانی :
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر در دلش درزمان برطپید.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او همی برطپید.
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید.
چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید
ز غم سُست گشت و دلش برطپید.
نرنجم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.
- درطپیدن ؛ در خود طپیدن . جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد :
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز کارش چو گندم به خود درطپید.
- طپیدن دل یا دل طپیدن ؛ ضربان قلب خفق و خفقان . (منتهی الارب ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). وجیف . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) :
کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال .
همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد.
شبی پای عمرش فروشد بگل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل دربرم می طپد.
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
- طپیدن کشته ؛ سهف . طپیدن کشته در خون . شحط. شحوط. (منتهی الارب ).
- طپیدن مرغ ؛ پر و بال زدن چنانکه در قفس ، یا پس از بسمل شدن در خون .
کنون که نام گنه میبری دلم بطپد
چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال .
تا سحر هر شب چنان چون میطپم
جوزه ٔ زنده طپد بر بابزن .
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجای چون ماندند
زمانی طپیدند در زیر برف ...
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید.
به مجلس اندر تا ایستاده ای ، دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه .
من شعر بیش گویم ، تا شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری .
شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست ، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167).
مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید.
حایض او، من شده به گرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه .
کرده ست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده می طپم چو سیماب امشب .
مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت : بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم ، و بجهت شما نان پدید کنم . (تاریخ طبرستان ).
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند.
|| از جای جهیدن . (صحاح الفرس ). || دست و پا زدن . پر و بال زدن : و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی ، کافر بیفتادی و همی طپیدی ، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان پس تن آسان شود.
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو نیرو بشد زآن سپس آرمید.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید...
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید.
چو ماهی بسینه درون جان تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
میطپد تا باز در دریا فتد.
در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده .
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی .
تشنگان لبت ای چشمه ٔ حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید.
مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف ).
- برطپیدن ، و دل برطپیدن ؛ اضطراب . لرزیدن . هراسیدن . پریشانی :
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر در دلش درزمان برطپید.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او همی برطپید.
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید.
چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید
ز غم سُست گشت و دلش برطپید.
نرنجم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.
- درطپیدن ؛ در خود طپیدن . جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد :
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز کارش چو گندم به خود درطپید.
- طپیدن دل یا دل طپیدن ؛ ضربان قلب خفق و خفقان . (منتهی الارب ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). وجیف . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) :
کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال .
همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد.
شبی پای عمرش فروشد بگل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل دربرم می طپد.
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
- طپیدن کشته ؛ سهف . طپیدن کشته در خون . شحط. شحوط. (منتهی الارب ).
- طپیدن مرغ ؛ پر و بال زدن چنانکه در قفس ، یا پس از بسمل شدن در خون .