طوع
لغتنامه دهخدا
طوع . [ طَ ] (ع مص ، اِمص ) فرمان برداری . فرمان برداری کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر) (منتهی الارب ). فرمان بردن . (منتخب اللغات ). فرمان کردن . (دهار). منقاد شدن . (منتهی الارب ). اطاعت . فرمانبری . اختیار: بالطوع و الرغبة. مقابل کره . دلخواه :
هنوز پیشرو روسیان بطوع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار.
خطی داده اند بطوع و رغبت که سیصدهزار دینار بخزانه ٔ معمور خدمت کنند. (تاریخ بیهقی ). یک یک ضیاع را نام بر او[ حسنک ] خواندند اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت . (تاریخ بیهقی ص 182). خطی داده اند [ حصیری و پسرش ] بطوع و رغبت . (تاریخ بیهقی ص 167). گفت آنچه نسخت کرده شده است خواستنی است از آمل تنها اگر بطوع پذیرفتند فبها و نعم . (تاریخ بیهقی ص 469). اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند. (تاریخ بیهقی ص 685). یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد. (تاریخ بیهقی ص 689).
چرا ورا کت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هوشیارنَپْرستی .
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی .
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
بجان و تن ندهد حاسد تو را زنهار.
وآن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی کنند بطوع آستان تو بالین .
بعضی از فیلان ایشان به دست آوردند و بعضی بطوع با رابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آور نام نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 418).
این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سکالد مکرها او نوع نوع .
نیست تخصیص خدا کس را بکار
مانع طوع و مراد و اختیار.
|| (ص ) فرمانبردار: هو طوع ٌ لک ؛ او مطیع و فرمانبردار توست . (منتهی الارب ).
- طوعاً اَم ْ کُرْهاً ؛ خواه و ناخواه . قدری خوش و قدری ناخوش . ترجمه ٔ خواه و ناخواه . (آنندراج ) : حکم سما را چه توان کرد که طوعاً او کرهاً واقع و مجری ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 456). وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید. (گلستان ).
- طوع الجناب ؛ اسپ فرمانبردار. (مهذب الاسماء). سلس القیاد.
- طوع العنان ؛ اسپ نرم عنان . (منتخب اللغات ). اسپ نرم و رام . (منتهی الارب ) : و جمعی را به خلع و عزل او دعوت کردند و همه را سمح القیاد و طوع العنان یافتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 204).
|| فراخ علف شدن چراگاه . (منتهی الارب ). فراخ شدن علف در چراگاه .(منتخب اللغات ).
هنوز پیشرو روسیان بطوع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار.
خطی داده اند بطوع و رغبت که سیصدهزار دینار بخزانه ٔ معمور خدمت کنند. (تاریخ بیهقی ). یک یک ضیاع را نام بر او[ حسنک ] خواندند اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت . (تاریخ بیهقی ص 182). خطی داده اند [ حصیری و پسرش ] بطوع و رغبت . (تاریخ بیهقی ص 167). گفت آنچه نسخت کرده شده است خواستنی است از آمل تنها اگر بطوع پذیرفتند فبها و نعم . (تاریخ بیهقی ص 469). اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند. (تاریخ بیهقی ص 685). یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد. (تاریخ بیهقی ص 689).
چرا ورا کت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هوشیارنَپْرستی .
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی .
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
بجان و تن ندهد حاسد تو را زنهار.
وآن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی کنند بطوع آستان تو بالین .
بعضی از فیلان ایشان به دست آوردند و بعضی بطوع با رابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آور نام نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 418).
این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سکالد مکرها او نوع نوع .
نیست تخصیص خدا کس را بکار
مانع طوع و مراد و اختیار.
|| (ص ) فرمانبردار: هو طوع ٌ لک ؛ او مطیع و فرمانبردار توست . (منتهی الارب ).
- طوعاً اَم ْ کُرْهاً ؛ خواه و ناخواه . قدری خوش و قدری ناخوش . ترجمه ٔ خواه و ناخواه . (آنندراج ) : حکم سما را چه توان کرد که طوعاً او کرهاً واقع و مجری ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 456). وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید. (گلستان ).
- طوع الجناب ؛ اسپ فرمانبردار. (مهذب الاسماء). سلس القیاد.
- طوع العنان ؛ اسپ نرم عنان . (منتخب اللغات ). اسپ نرم و رام . (منتهی الارب ) : و جمعی را به خلع و عزل او دعوت کردند و همه را سمح القیاد و طوع العنان یافتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 204).
|| فراخ علف شدن چراگاه . (منتهی الارب ). فراخ شدن علف در چراگاه .(منتخب اللغات ).