طنز
لغتنامه دهخدا
طنز. [ طَ ] (ع مص ) فسوس کردن .(منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). فسوس داشتن . (دهار). افسوس داشتن . (زوزنی ). افسوس کردن . (تاج المصادر). || بر کسی خندیدن . || عیب کردن . (زوزنی ). || لقب کردن . (زوزنی ). || سخن به رموز گفتن . (غیاث ) (آنندراج ). || (اِمص ) طعنه . (غیاث ) (آنندراج ). سخریه : آنچه دیده و شنیده از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان باطنز که میگفتند بازراند. (تاریخ بیهقی ص 599). بزرگان طنز فرانستانند. (تاریخ بیهقی ص 392).
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
سالها جستم ندیدم زو نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان .
قهقهه زد آن جهود سنگدل
ازسر افسوس و طنز و غش و غل .
عقلم بطنز گفت که انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است .
|| ناز. (غیاث ) (آنندراج ).
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
سالها جستم ندیدم زو نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان .
قهقهه زد آن جهود سنگدل
ازسر افسوس و طنز و غش و غل .
عقلم بطنز گفت که انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است .
|| ناز. (غیاث ) (آنندراج ).