طمع کردن
لغتنامه دهخدا
طمع کردن . [ طَ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حرص ورزیدن . آزمند گردیدن . چشم داشتن . امید بستن . طمع آمدن . طمع بستن . طمع افتادن . جعم . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). عسم . (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) :
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طَمْع پوستین پیرای .
شام کنی طَمْع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی بشام .
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش .
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه ٔ گندم مکن از دانه ٔ جو.
طمع کرده بودم که کرمان خورم
بناگاه خوردند کرمان سرم .
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طَمْع پوستین پیرای .
شام کنی طَمْع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی بشام .
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش .
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو
طمع خوشه ٔ گندم مکن از دانه ٔ جو.
طمع کرده بودم که کرمان خورم
بناگاه خوردند کرمان سرم .
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود.