طلحة
لغتنامه دهخدا
طلحة. [ طَ ح َ ] (اِخ ) عبداﷲبن عوف معاصر کثیر شاعر. احمدبن سلیمان طوسی گفت حدیث کرد ما رازبیربن بکار و گفت حدیث کرد مرا عثمان بن عبدالرحمان و گفت : در مجلس پدر تو ابوبکربن عبداﷲبن مصعب حاضر شدم و عبدالعزیزبن عمران الزهری آنجا بود و این عبدالعزیز شعر گفتی اما شعری ضعیف . ابوبکر وی را گفت یا اباعبدالرحمن ! با چنان خرد چگونه است که شعری چنین ضعیف میسرائی ؟ عبدالعزیز گفت خدا اصلاح کار تو کند. کثیر شاعر بر طلحة عبداﷲبن عوف این شعر خویش بخواند:
و انی علی سقمی باسماء و الذی
تُراجع منی النفس بعد اندمالها
لارتاح من اسماء للذکر قد خلا
و للربع من اسماء بعد احتمالها.
طلحة وی را گفت یا اباصخر این شعر تراست ؟ کُثیر به پاسخ گفت پندارم از نکوئی شعر با این مایه خرد که مراست به شگفت آمده ای . طلحه گفت همچنین است که میگوئی . کثیر گفت همانا عقل تو ترا توانائی شناختن شعر من نداده بلکه به معرفت خرد من نافذ ساخته است . آنگاه عبدالعزیز ابوبکر را گفت : عقل تو نیز ترا به شناخت خرد من قادر ساخته اما دیده ات را به شعر من ژرف بین نگردانیده است . (الموشح مرزبانی ص 360).
و انی علی سقمی باسماء و الذی
تُراجع منی النفس بعد اندمالها
لارتاح من اسماء للذکر قد خلا
و للربع من اسماء بعد احتمالها.
طلحة وی را گفت یا اباصخر این شعر تراست ؟ کُثیر به پاسخ گفت پندارم از نکوئی شعر با این مایه خرد که مراست به شگفت آمده ای . طلحه گفت همچنین است که میگوئی . کثیر گفت همانا عقل تو ترا توانائی شناختن شعر من نداده بلکه به معرفت خرد من نافذ ساخته است . آنگاه عبدالعزیز ابوبکر را گفت : عقل تو نیز ترا به شناخت خرد من قادر ساخته اما دیده ات را به شعر من ژرف بین نگردانیده است . (الموشح مرزبانی ص 360).