طرازیدن
لغتنامه دهخدا
طرازیدن . [ طِ / طَ دَ ] (مص ) آرایش دادن . پیرایش کردن . (آنندراج ). آراستن . پیراستن . || راست کردن . ترتیب کردن . تنظیم کردن . ساختن :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد .
خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.
اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم .
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی .
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من .
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی .
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی .
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی .
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی .
قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب .
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم .
گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب .
آن کار را بطرازید. (چهارمقاله ).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.
از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام .
کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است .
از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت .
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
|| به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن .
- طرازیدن آب ؛ طرازکردن آب . برابر کردن آن :
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان .
|| نیکو کردن . برازیدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ٔ ترازیدن در همین لغت نامه شود.
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد .
خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.
اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم .
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی .
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من .
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی .
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی .
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام نطرازی .
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی .
قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب .
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم .
گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب .
آن کار را بطرازید. (چهارمقاله ).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.
از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام .
کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است .
از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت .
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
|| به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن .
- طرازیدن آب ؛ طرازکردن آب . برابر کردن آن :
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان .
|| نیکو کردن . برازیدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ٔ ترازیدن در همین لغت نامه شود.