طراز
لغتنامه دهخدا
طراز. [ طِ ] (معرب ، اِ) نگار جامه . (منتهی الارب ). معرب است .(منتهی الارب ) (صحاح ). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است ، سیوطی در کتاب «المزهر» گوید: فممّا اخذوه (ای العرب ) من الفارسیة، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن . طراز جامه .(قوافی امیر علیشیر). علم ثوب . (زمخشری ) (صحاح ). علم جامه . (اوبهی ). نقش و نگار جامه . نگار علم . (مهذب الاسماء). نقش . علم . (مجمل ). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است . و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل . (آنندراج ) :
نگه کرد زال آنگهی از فراز
ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز.
باد علمدار گشت ، ابر عَلم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم .
و بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی ). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامه ٔ قصب بزرگ ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
بسخنهای من پدید آید
بر تن و آستین حق طراز.
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علمست و پرهیز نقش طرازش .
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید.
صنما آن خط مشکین که فرازآوردی
بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی .
و سیرت پادشاهان این دولت ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده . (کلیله و دمنه ).
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب .
شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو
کاغذ شامیست صبح خامه ٔ مصری شهاب .
بر تن ناقصان قبای کمان
بطراز هنر ندوخته اند.
القاب میمون او طراز خطبه و سکه ٔ آن نواحی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمدبن محمد). غره ٔ دولت و جمال جمله و طراز حله ٔ ایشان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ).
طراز نو انگیزم اندر جهان
که خواهد ز هرکشوری نو رهان .
فلک نیست یکسان همآغوش تو
طرازش دو رنگست بر دوش تو.
آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است . (جهانگشای جوینی ).
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز.
هرکه طراز تو به بازو نهاد
نقد دو عالم به ترازو نهاد.
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم .
یکی گفتا همانا سحرسازی
ز سحرش بسته بر دامن طرازی .
بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی
دامن جاه و جلالت ایمن از گردِ فتن .
طراز آستی شرع رکن دین مسعود
که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور.
حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد.
زهی به صفحه ٔ علم ازل ز روی شرف
طراز داده به نامت خدای عنوان را.
و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند :
هوا روی زمین را شد مطرز
بصافی آب دریا نی بقرمز.
|| یراق . حاشیه . فراویز. سجاف . لبه . کناره ٔ جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طراز خوب کرکم .
فروهشته بر سر و سیمین طراز
برنگ شب تیره زلف دراز.
چهل تخت دیبای پیکر بزر
طرازش همه گونه گونه گهر.
طرازنامه ٔ شاهان همی بینم به نام تو.
ای نکو رسم تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز
وی نکو نام تو بر نامه ٔ شاهی عنوان .
وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان
سرنگون گردد بر جامه ٔ او نقش طراز.
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
وی هنرهای تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز.
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام صاحب بر او بجای طراز.
بناگوشش چو دیبای بر گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل .
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوه ٔ آفاق و سکه ٔ دینار.
ز زر پیرهن سی وشش بافته
بهم پود با تار برتافته .
طراز همه درّ بر زرّ ناب
گریبان زیاقوت و در خوشاب .
چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته ست طراز روی چون دیبا.
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز.
ای دل چو طراز هوا نگاری
بر جامه ٔ مهر بت طرازی .
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.
کسوت عُمر ترا تا دوره ٔ آخرزمان
از بزرگی نام توبر آستین بادا طراز.
کسوت دولت ترا در ملک
باد باقی طراز طره ٔ ملک .
تا ابد نامه ٔ عمر تو مقید به دوام
در ازل جامه ٔ جاه تو مزین به طراز.
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است .
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
ز گفته ٔ قدما شعری از رهی بشنو
که هست تضمین بر آستین شعر طراز.
|| کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند : عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). آستین جامه ٔ شقاوتش این طراز دارد که و ان ّ علیک لعنتی الی یوم الدین . (هزلیات منسوب به سعدی ). || جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان ). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری ). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء). || کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان ). کارگاه دیباباف . (اوبهی ). کارگاه دیبا. (تفلیسی ). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو :
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز.
امّا چون سوگند در میان است ، از جامه خانه ٔ خاص ، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان ... برگیرم . (کلیله و دمنه ).
در طراز ازلی عرض تو را
کسوت عمر ابد بافته شد.
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر بر عاج بندد.
گشاد از گنج در هرکنج رازی
ز دیبا گشت هر کوئی طرازی .
|| جامه ای است که برای سلطان بافند. || گستردنی . || لیس هذا من طِرازک ؛ یعنی از دل و طبیعت تو نیست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست ؛ یعنی از مال او نیست . طرز گفتار او نیست . از قریحه ٔ او نیست . || طرز. روش . قاعده . قانون . نمط. (برهان ). طریقه . گونه . باب (همه در معنیهای مجازی ) :
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی .
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
کسوت عدل ملک باکسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد.
|| طبقه . نوع . قسم : از طراز اول ؛ از طبقه ٔ اول ، از درجه ٔ اول ، از مرتبه ٔ اول ، از نمط اول ، از باب اول : شم ّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی ، معرب ٌ و قد تکلمت به العرب . قال حسان : شم الانوف من الطراز الاول . (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ، ایشان برفتند کوفته ، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4). || تار ریسمان . (فرهنگ خطی ). رشته . ریسمان خام :
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت .
چنان شد که گوئی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم .
من از اختر گرم چندان طراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.
شبانگه شدندی سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بَدَستی جای بر، جولان کند چون بابزن .
بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز.
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز.
|| مجازاً مُوی :
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
|| کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس ). کارگاه شکر:
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.
|| نیشکر. || آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان . (برهان ). || زیب و زینت . (برهان ) (آنندراج ). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است :
ره سلامت اگر میروی مجرد شو
که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز.
|| آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند . تراز. ترازو. || مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان ). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان .
- به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن ؛ دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و بره ٔ آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد.
|| هم کفو. هم طراز. هم ترازو :
بدو گفت ای بهار مهربانان
بچهره آفتاب دلستانان
طراز نیکوان سالار شاهان
بهشت دلبران اورنگ ماهان .
پرستار صف زد دوصف ماهروی
طراز بتان طرازنده موی .
|| خوب از چیزی . || بنگاشته . (تفلیسی ).
- چینی طراز ؛ طراز چینی :
همی چاره جست آن بت دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز.
یعنی چون آفتاب اشعه ٔ زرین خود بر جهان افکند.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود.
- طرازچرخ ؛ در بیت ذیل کنایه از آفتاب است ، چه هنگام ایستادن برابر قبله ، آفتاب از جانب چپ برآید :
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش نشان برکرد صبح .
- طراز چین یا طراز چینی ؛ رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است .
- طراز خراسان ؛ پارچه ٔ بافت خراسان : از جامه های قصاره زده و طراز خراسان ، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139).
- طراز شوشتر ؛ دیبای بافته ٔ در کارگاه دیبابافی شوشتر :
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.
نگه کرد زال آنگهی از فراز
ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز.
باد علمدار گشت ، ابر عَلم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم .
و بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی ). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامه ٔ قصب بزرگ ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
بسخنهای من پدید آید
بر تن و آستین حق طراز.
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علمست و پرهیز نقش طرازش .
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید.
صنما آن خط مشکین که فرازآوردی
بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی .
و سیرت پادشاهان این دولت ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده . (کلیله و دمنه ).
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب .
شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو
کاغذ شامیست صبح خامه ٔ مصری شهاب .
بر تن ناقصان قبای کمان
بطراز هنر ندوخته اند.
القاب میمون او طراز خطبه و سکه ٔ آن نواحی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمدبن محمد). غره ٔ دولت و جمال جمله و طراز حله ٔ ایشان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ).
طراز نو انگیزم اندر جهان
که خواهد ز هرکشوری نو رهان .
فلک نیست یکسان همآغوش تو
طرازش دو رنگست بر دوش تو.
آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است . (جهانگشای جوینی ).
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز.
هرکه طراز تو به بازو نهاد
نقد دو عالم به ترازو نهاد.
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم .
یکی گفتا همانا سحرسازی
ز سحرش بسته بر دامن طرازی .
بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی
دامن جاه و جلالت ایمن از گردِ فتن .
طراز آستی شرع رکن دین مسعود
که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور.
حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد.
زهی به صفحه ٔ علم ازل ز روی شرف
طراز داده به نامت خدای عنوان را.
و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند :
هوا روی زمین را شد مطرز
بصافی آب دریا نی بقرمز.
|| یراق . حاشیه . فراویز. سجاف . لبه . کناره ٔ جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طراز خوب کرکم .
فروهشته بر سر و سیمین طراز
برنگ شب تیره زلف دراز.
چهل تخت دیبای پیکر بزر
طرازش همه گونه گونه گهر.
طرازنامه ٔ شاهان همی بینم به نام تو.
ای نکو رسم تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز
وی نکو نام تو بر نامه ٔ شاهی عنوان .
وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان
سرنگون گردد بر جامه ٔ او نقش طراز.
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
وی هنرهای تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز.
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام صاحب بر او بجای طراز.
بناگوشش چو دیبای بر گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل .
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوه ٔ آفاق و سکه ٔ دینار.
ز زر پیرهن سی وشش بافته
بهم پود با تار برتافته .
طراز همه درّ بر زرّ ناب
گریبان زیاقوت و در خوشاب .
چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته ست طراز روی چون دیبا.
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز.
ای دل چو طراز هوا نگاری
بر جامه ٔ مهر بت طرازی .
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.
کسوت عُمر ترا تا دوره ٔ آخرزمان
از بزرگی نام توبر آستین بادا طراز.
کسوت دولت ترا در ملک
باد باقی طراز طره ٔ ملک .
تا ابد نامه ٔ عمر تو مقید به دوام
در ازل جامه ٔ جاه تو مزین به طراز.
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است .
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
ز گفته ٔ قدما شعری از رهی بشنو
که هست تضمین بر آستین شعر طراز.
|| کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند : عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). آستین جامه ٔ شقاوتش این طراز دارد که و ان ّ علیک لعنتی الی یوم الدین . (هزلیات منسوب به سعدی ). || جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان ). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری ). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء). || کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان ). کارگاه دیباباف . (اوبهی ). کارگاه دیبا. (تفلیسی ). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو :
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز.
امّا چون سوگند در میان است ، از جامه خانه ٔ خاص ، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان ... برگیرم . (کلیله و دمنه ).
در طراز ازلی عرض تو را
کسوت عمر ابد بافته شد.
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر بر عاج بندد.
گشاد از گنج در هرکنج رازی
ز دیبا گشت هر کوئی طرازی .
|| جامه ای است که برای سلطان بافند. || گستردنی . || لیس هذا من طِرازک ؛ یعنی از دل و طبیعت تو نیست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست ؛ یعنی از مال او نیست . طرز گفتار او نیست . از قریحه ٔ او نیست . || طرز. روش . قاعده . قانون . نمط. (برهان ). طریقه . گونه . باب (همه در معنیهای مجازی ) :
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی .
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
کسوت عدل ملک باکسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد.
|| طبقه . نوع . قسم : از طراز اول ؛ از طبقه ٔ اول ، از درجه ٔ اول ، از مرتبه ٔ اول ، از نمط اول ، از باب اول : شم ّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی ، معرب ٌ و قد تکلمت به العرب . قال حسان : شم الانوف من الطراز الاول . (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ، ایشان برفتند کوفته ، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4). || تار ریسمان . (فرهنگ خطی ). رشته . ریسمان خام :
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت .
چنان شد که گوئی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم .
من از اختر گرم چندان طراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.
شبانگه شدندی سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بَدَستی جای بر، جولان کند چون بابزن .
بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز.
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز.
|| مجازاً مُوی :
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
|| کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس ). کارگاه شکر:
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.
|| نیشکر. || آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان . (برهان ). || زیب و زینت . (برهان ) (آنندراج ). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است :
ره سلامت اگر میروی مجرد شو
که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز.
|| آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند . تراز. ترازو. || مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان ). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان .
- به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن ؛ دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و بره ٔ آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد.
|| هم کفو. هم طراز. هم ترازو :
بدو گفت ای بهار مهربانان
بچهره آفتاب دلستانان
طراز نیکوان سالار شاهان
بهشت دلبران اورنگ ماهان .
پرستار صف زد دوصف ماهروی
طراز بتان طرازنده موی .
|| خوب از چیزی . || بنگاشته . (تفلیسی ).
- چینی طراز ؛ طراز چینی :
همی چاره جست آن بت دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز.
یعنی چون آفتاب اشعه ٔ زرین خود بر جهان افکند.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود.
- طرازچرخ ؛ در بیت ذیل کنایه از آفتاب است ، چه هنگام ایستادن برابر قبله ، آفتاب از جانب چپ برآید :
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش نشان برکرد صبح .
- طراز چین یا طراز چینی ؛ رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است .
- طراز خراسان ؛ پارچه ٔ بافت خراسان : از جامه های قصاره زده و طراز خراسان ، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139).
- طراز شوشتر ؛ دیبای بافته ٔ در کارگاه دیبابافی شوشتر :
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.