طاق
لغتنامه دهخدا
طاق . (اِ) سقف محدب . آسمانه . درونسو یا جانب انسی سقف . سقفی چون خرپشته کرده . عقد (طاق بنا). (منتهی الارب ) :
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند.
به بوزرجمهر آنگه آواز کرد
ز طاق شکسته پس آغاز کرد.
فراوان ازو طاقها کرده بود
همانجای قیصر برآورده بود.
بفرمود خسرو بدانجایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرداندرش طاق های بلند.
شما می گسارید خرم سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز دیوار طاق .
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرِّ آن تخت بود
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خزّ و سمور ازدر شهریار.
گور عراقی را دیدم در مسجد، آنجا که مشهد است در طاقی به پنج گز از زمین تا طاق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). ستودان ، گورستان گبران بود؛ همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی ).
طاق ایوان جهان گیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش .
بگذار زهد بی نمک ، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کآید یک به یک ، بر طاق ویران آمده .
مرکب همت بتاز یکره و بیرون خرام
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
گردون چو طاقی از برش ، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی آزرش ، برهان نو پرداخته .
طاقها بمد بصر برکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| گنبد طارم و مجازاً به معنی آسمان :
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی .
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشویی آفاق را.
|| ایوان . (لغت فرس اسدی ) :
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای در گهر.
در طاق صفه ٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم .
طاق و رواق ساز بدروازه ٔ عدم
باج و دواج نه بسراپرده ٔ امان .
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است .
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت .
نگهداشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای .
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید یا قبله کج آید.
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق ...
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نوشت .
تیرهمام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج نامه ٔ نصرت کمان ماست .
|| آنچه خمیده باشد از بناها. معرب تاک . (منتهی الارب ) (غیاث ). خمیدگی در نقش و نگار زیورهای عمارات و مجازاً بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق شود. طاق ابرو. خم ابرو. کمان ابرو. قوس حاجب :
هزاران بدش اندرون طاق وخم
به بجکم درش نقش باغ ارم .
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش وکم .
چون ابروی معشوقان باطاق و رواق است
چون روی پریرویان با رنگ و نگار است .
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش .
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده .
بر آن شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چوابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آوردنقشبند.
بهمه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند بهمه کس بنماید.
هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبله ٔ اسلام برگردیده است .
|| نوعی از جامه . (منتهی الارب ). نوعی از جامه ٔ پوشیدنی ، و آن فرجی و جبه ٔ پنبه دار باشد. (برهان ). و طیلسان و ردا را نیز گفته اند و بدین معنی عربی است . (برهان ). قسمی از جامه که بر سرجامه ها پوشند. جامه ، یعنی پارچه ای است که آن را یکتا گویند. || چادر. چادر سر. (منتهی الارب ) : امیر خلف فرود آمد بر طاق و طیلسان به رسم علما و زهاد، بر خری مصری نشسته ، و شمعها افروخته اندر پیش . (تاریخ سیستان ). امیر خلف جامه ٔ لشکری بر طاق نهاد، و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان . (تاریخ سیستان ). دراعه ٔ سپیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و برونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نغمه ای است که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی .
|| دست . طاقه . تا. رجوع به طاقه شود : چون دوری چند شراب بگشت ، چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه و بیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). چون دوری چند شراب بگشت ، خزانه دارش [ طاهر دبیر ] بیامد، و پنج طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و هر سال دویست هزار دینار هریوه ، و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد، بیرون هدیه ٔ نوروز و مهرگان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر.
|| تیزی ایوان و عمارت و پل و رودخانه . (برهان ) : طاقهای پل را بگرفت چنانچه آب را گذر نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). عیوبه ٔ بازرگان ، آن مرد پارسای با خیر رحمة اﷲ علیه ، چنین پلی برآورد، یک طاق بدین نیکوئی و زیبایی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر.
گر به زمین افتدی هندسه ٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم .
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار وز مهتاب نردبان .
|| رف . (مهذب الاسماء). طاقچه . کوة. رف مانندی که در آن چیزها گذارند. سهوة :
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر جه .
کند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و به اخبار و به اشعار.
دیدم از باده ٔ پرندوشین
شیشه ای نیم بر کناره ٔ طاق .
دیده ٔ تو راست نیست لاف یکی زن مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه .
از آن یکی صادق بود، در پیش او نشسته بود، گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر، بایزید گفت : کدام طاق ؟ گفت : آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای . (تذکرةالاولیاء).
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود.
بر دیوار آن حجره طاقی بود، و در آنجا چند کتابی . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 77).
|| مقابل جفت . معرب است از تا و تای و بعقیده ٔ صاحب غیاث قاف در آخر آن افزوده اند یا صورت و تعریبی از تک است و در این معنی طاق نعل ، لنگه کفش معنی دهد؛ ویقال طاق نعل . (منتهی الارب ). یکتا. (مهذب الاسماء). فرد، طاقی بود. (التفهیم ). توّ. ته . لنگه . بی جفت . بی مانند. مقابل زوج . یگانه . تنها. اوحد. وِتر. وَتر. (منتهی الارب ). بی نظیر. فرید. وحید :
طاق با جفت هردوان جفتند
ز آنکه توحید نیست زیر بیان .
جفتهارا بطاق نشناسی
بغلط نوفتی در این و در آن .
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران .
طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین
بر زخمه ٔ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته .
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاصگان بماندم طاق .
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه .
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته ای کان تکاور اندازد.
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشندلی در جهان طاق بود.
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق .
سر و سرخیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق .
ابروی بطاق او بهم جفت
جفت آمده و بطاق میگفت .
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق .
کان در نسفته را در آن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت .
صاحب هنری بمردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق .
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سراز طوق نوازش طاق دارم .
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند.
گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت .
گاو ریشی بود او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری .
طاقم ز قرار و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم .
کز فراقت بکشد جان بوصال تو دهم
تو گرو بردی اگر جفت اگر طاق آید.
- طاق ماندن ؛ جدا و تنها و منفرد ماندن . دور افتادن :
به حسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاجگان بماندم طاق .
- طاق و جفت باختن ؛ در تداول عامه طاق یا طاق جفت بازی کردن : یقال ُ خَساً او زکاًیعنی طاق یا جفت . (منتهی الارب ).
- || بازیی است که از چیزی ، یک یا چند عدد در دست دارند، و از حریف ، جفت یا طاق بودن آن پرسند، جواب حریف اگر مطابق واقع افتد بُرده ، وگرنه باخته باشد، بازی معروف قمار و با لفظ باختن و زدن مستعمل است :
قمار عشق میبازی کنون آن سرگرانی کو
که طاق و جفت با ابروی خود بازی نمیکردی .
چو طاق و جفت زدن بر طریق لعب کنند
به نیزه تنها جفت و به تیغ سرها طاق .
طاق و جفتی باختم با ابرویش دلدار بُرد
طاق بود ابروی او من جفت گفتم یار بُرد.
|| سیم طاقا یا جفت ؛ در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجلسها، سیم و زر در طبقها بنقل بنهند، و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند؛ و در مجلس خضرخان بخش (را؟) چهار طبق زر سرخ بنهادندی ، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن بمشت ببخشیدی ، (چهارمقاله چ استاد براون ص 47). || شادروان . افریز. (آنندراج ). خیمه و در این معنی معرب تاژک است . || در قوسی ایوان خانه . (آنندراج ). || اَزَج . سَغ و آن نوعی ازعمارت طولانی و دراز است . || سنگ بزرگ بیرون آمده از کوه ؛ و کذلک فی البئر. (منتهی الارب ). || نوعی از صدا و آواز را نیز گویند. (برهان ). || سقف بطن اوسط دماغ . || پرده ٔ تنکی که دماغ را بر دو جزء مقدم و مؤخرّ بخش کند، به معنی باز و گشوده نیز آمده است . (برهان ). || ما بین هر دو چوبی از کشتی . (منتهی الارب ). || هر بلندی که باشد. (اسدی ). بر بلندی . (حاشیه ٔ فرهنگ نخجوانی ) :
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد.
- از طاق دل افتادن ؛ کنایه از خوار و بی اعتبار شدن :
فغان بی اثر از طاق دل اسیرترا
چو شاخ بی ثمر از چشم باغبان افتاد.
و سعدی از طاق دل فروریختن بسته و معهذا اطلاق فرو ریختن بر صنم نیز خالی از تازگی نیست :
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فروریزد.
- بر طاق نهادن ، یا بطاق برنهادن ، یا بر طاق نسیان و یا فراموشی نهادن ؛ کنایه از فراموش کردن . بالتمام او را ترک گفتن . از یاد دادن . ترک کردن :
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصه ٔ شاهان بطاق .
همه حدیث بزرگی اوست در افواه
از آن حکایت کسری نهاده شد بر طاق .
ز پیش آنکه ترا برنهد بطاق جهان
تو برنه او را ای پور مردوار به تل .
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی وبر طاق نه اسباب .
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم .
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق .
فکند قصه ٔ یوسف جمال او در چاه
نهاد نامه ٔ کسری زمان او در طاق .
شد مقرر می پرستی گردش چشمی کجاست
تا نهد بر طاق نسیان شیشه وپیمانه را.
و رجوع به طاق برنهادن شود.
- بطن طاق ؛ شکمی که در آن طعام نبود. (مهذب الاسماء).
- به طاق ابرو خم آوردن ؛ به ابرو خم دادن . کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بطاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم .
- چارطاق ؛ نوعی از خیمه ٔ چهارگوشه که آن را در عراق شروانی و در هند راوتی گویند. (برهان ).
- || خیمه ٔ مطبخ . (برهان ) :
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش .
مزن پنج نوبت در این چارطاق .
- || اطاقی که در بالای سرای ها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیه ٔ برهان ).
- || کنایه از عناصر اربعه . (برهان ). و رجوع به چارطاق شود.
- || و در تداول امروز، دو لنگه در تمامی باز. هر دو مصراع در تمام گشاده .
- چارطاق خوابیدن ؛ در تداول عامه ، طاق باز خوابیدن . رجوع به طاق باز و طاق واز شود.
- چارطاقی ؛ بنای مربعی میانه نه بزرگ نه کوچک که بر سر گورمردگان سازند.
- چشم بطاق افتادن ؛ حالت خاص در چشم محتضران پیدا شدن .
- سر کسی را بیخ طاق کوبیدن یا بطاق کوبیدن ؛ او را به وعده ٔ دروغین مطلق برفتن داشتن . بفریب کسی را از خود راندن . کسی را فریفتن .
- طاق آرایش و آرایش طاق ؛ خم و زیور سقف و ایوان در تداول معماران . و مجازا کنایه از ستارگان :
گرچه غمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید.
چرخ و اخترچیست طاق آرایشی و طارمیست
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم .
دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم .
- طاق ابروگشادن ؛ کنایه از خندیدن :
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش .
- طاق ابرو ناگشادن ؛ کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بس است این طاق ابرو ناگشادن
بطاقی با نطاقی وانهادن .
- طاق افتادن ؛ به نهایت بی طاقتی رسیدن :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
- || یکتا و بیمانند شدن :
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است .
- || دور ماندن . تنها ماندن . جدا ماندن :
در سرای محملی من هم بیابانی شدم
چون کنم بیچاره مجنون سخت طاق افتاده بود.
- از طاق افتادن و افکندن ؛ از جای بلند افتادن و افکندن :
جلوه ای کردی که افتاد آفتاب از طاق چرخ
دستی افشاندی که مهتاب از کنار بام ریخت .
- نوطاق ؛ موزاری که تازه کاشته باشند و این ترکیب در جنوب خراسان (گناباد) متداول است .
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند.
به بوزرجمهر آنگه آواز کرد
ز طاق شکسته پس آغاز کرد.
فراوان ازو طاقها کرده بود
همانجای قیصر برآورده بود.
بفرمود خسرو بدانجایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرداندرش طاق های بلند.
شما می گسارید خرم سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز دیوار طاق .
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرِّ آن تخت بود
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خزّ و سمور ازدر شهریار.
گور عراقی را دیدم در مسجد، آنجا که مشهد است در طاقی به پنج گز از زمین تا طاق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). ستودان ، گورستان گبران بود؛ همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی ).
طاق ایوان جهان گیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش .
بگذار زهد بی نمک ، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کآید یک به یک ، بر طاق ویران آمده .
مرکب همت بتاز یکره و بیرون خرام
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
گردون چو طاقی از برش ، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی آزرش ، برهان نو پرداخته .
طاقها بمد بصر برکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
|| گنبد طارم و مجازاً به معنی آسمان :
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی .
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشویی آفاق را.
|| ایوان . (لغت فرس اسدی ) :
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای در گهر.
در طاق صفه ٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم .
طاق و رواق ساز بدروازه ٔ عدم
باج و دواج نه بسراپرده ٔ امان .
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است .
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت .
نگهداشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای .
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید یا قبله کج آید.
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق ...
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نوشت .
تیرهمام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج نامه ٔ نصرت کمان ماست .
|| آنچه خمیده باشد از بناها. معرب تاک . (منتهی الارب ) (غیاث ). خمیدگی در نقش و نگار زیورهای عمارات و مجازاً بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق شود. طاق ابرو. خم ابرو. کمان ابرو. قوس حاجب :
هزاران بدش اندرون طاق وخم
به بجکم درش نقش باغ ارم .
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش وکم .
چون ابروی معشوقان باطاق و رواق است
چون روی پریرویان با رنگ و نگار است .
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش .
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده .
بر آن شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چوابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آوردنقشبند.
بهمه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند بهمه کس بنماید.
هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبله ٔ اسلام برگردیده است .
|| نوعی از جامه . (منتهی الارب ). نوعی از جامه ٔ پوشیدنی ، و آن فرجی و جبه ٔ پنبه دار باشد. (برهان ). و طیلسان و ردا را نیز گفته اند و بدین معنی عربی است . (برهان ). قسمی از جامه که بر سرجامه ها پوشند. جامه ، یعنی پارچه ای است که آن را یکتا گویند. || چادر. چادر سر. (منتهی الارب ) : امیر خلف فرود آمد بر طاق و طیلسان به رسم علما و زهاد، بر خری مصری نشسته ، و شمعها افروخته اندر پیش . (تاریخ سیستان ). امیر خلف جامه ٔ لشکری بر طاق نهاد، و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان . (تاریخ سیستان ). دراعه ٔ سپیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و برونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نغمه ای است که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی .
|| دست . طاقه . تا. رجوع به طاقه شود : چون دوری چند شراب بگشت ، چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه و بیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). چون دوری چند شراب بگشت ، خزانه دارش [ طاهر دبیر ] بیامد، و پنج طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و هر سال دویست هزار دینار هریوه ، و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد، بیرون هدیه ٔ نوروز و مهرگان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر.
|| تیزی ایوان و عمارت و پل و رودخانه . (برهان ) : طاقهای پل را بگرفت چنانچه آب را گذر نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). عیوبه ٔ بازرگان ، آن مرد پارسای با خیر رحمة اﷲ علیه ، چنین پلی برآورد، یک طاق بدین نیکوئی و زیبایی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر.
گر به زمین افتدی هندسه ٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم .
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار وز مهتاب نردبان .
|| رف . (مهذب الاسماء). طاقچه . کوة. رف مانندی که در آن چیزها گذارند. سهوة :
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر جه .
کند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و به اخبار و به اشعار.
دیدم از باده ٔ پرندوشین
شیشه ای نیم بر کناره ٔ طاق .
دیده ٔ تو راست نیست لاف یکی زن مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه .
از آن یکی صادق بود، در پیش او نشسته بود، گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر، بایزید گفت : کدام طاق ؟ گفت : آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای . (تذکرةالاولیاء).
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود.
بر دیوار آن حجره طاقی بود، و در آنجا چند کتابی . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 77).
|| مقابل جفت . معرب است از تا و تای و بعقیده ٔ صاحب غیاث قاف در آخر آن افزوده اند یا صورت و تعریبی از تک است و در این معنی طاق نعل ، لنگه کفش معنی دهد؛ ویقال طاق نعل . (منتهی الارب ). یکتا. (مهذب الاسماء). فرد، طاقی بود. (التفهیم ). توّ. ته . لنگه . بی جفت . بی مانند. مقابل زوج . یگانه . تنها. اوحد. وِتر. وَتر. (منتهی الارب ). بی نظیر. فرید. وحید :
طاق با جفت هردوان جفتند
ز آنکه توحید نیست زیر بیان .
جفتهارا بطاق نشناسی
بغلط نوفتی در این و در آن .
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران .
طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین
بر زخمه ٔ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته .
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاصگان بماندم طاق .
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه .
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته ای کان تکاور اندازد.
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشندلی در جهان طاق بود.
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق .
سر و سرخیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق .
ابروی بطاق او بهم جفت
جفت آمده و بطاق میگفت .
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق .
کان در نسفته را در آن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت .
صاحب هنری بمردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق .
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سراز طوق نوازش طاق دارم .
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند.
گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت .
گاو ریشی بود او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری .
طاقم ز قرار و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم .
کز فراقت بکشد جان بوصال تو دهم
تو گرو بردی اگر جفت اگر طاق آید.
- طاق ماندن ؛ جدا و تنها و منفرد ماندن . دور افتادن :
به حسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفه ٔ خاجگان بماندم طاق .
- طاق و جفت باختن ؛ در تداول عامه طاق یا طاق جفت بازی کردن : یقال ُ خَساً او زکاًیعنی طاق یا جفت . (منتهی الارب ).
- || بازیی است که از چیزی ، یک یا چند عدد در دست دارند، و از حریف ، جفت یا طاق بودن آن پرسند، جواب حریف اگر مطابق واقع افتد بُرده ، وگرنه باخته باشد، بازی معروف قمار و با لفظ باختن و زدن مستعمل است :
قمار عشق میبازی کنون آن سرگرانی کو
که طاق و جفت با ابروی خود بازی نمیکردی .
چو طاق و جفت زدن بر طریق لعب کنند
به نیزه تنها جفت و به تیغ سرها طاق .
طاق و جفتی باختم با ابرویش دلدار بُرد
طاق بود ابروی او من جفت گفتم یار بُرد.
|| سیم طاقا یا جفت ؛ در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجلسها، سیم و زر در طبقها بنقل بنهند، و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند؛ و در مجلس خضرخان بخش (را؟) چهار طبق زر سرخ بنهادندی ، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن بمشت ببخشیدی ، (چهارمقاله چ استاد براون ص 47). || شادروان . افریز. (آنندراج ). خیمه و در این معنی معرب تاژک است . || در قوسی ایوان خانه . (آنندراج ). || اَزَج . سَغ و آن نوعی ازعمارت طولانی و دراز است . || سنگ بزرگ بیرون آمده از کوه ؛ و کذلک فی البئر. (منتهی الارب ). || نوعی از صدا و آواز را نیز گویند. (برهان ). || سقف بطن اوسط دماغ . || پرده ٔ تنکی که دماغ را بر دو جزء مقدم و مؤخرّ بخش کند، به معنی باز و گشوده نیز آمده است . (برهان ). || ما بین هر دو چوبی از کشتی . (منتهی الارب ). || هر بلندی که باشد. (اسدی ). بر بلندی . (حاشیه ٔ فرهنگ نخجوانی ) :
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد.
- از طاق دل افتادن ؛ کنایه از خوار و بی اعتبار شدن :
فغان بی اثر از طاق دل اسیرترا
چو شاخ بی ثمر از چشم باغبان افتاد.
و سعدی از طاق دل فروریختن بسته و معهذا اطلاق فرو ریختن بر صنم نیز خالی از تازگی نیست :
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فروریزد.
- بر طاق نهادن ، یا بطاق برنهادن ، یا بر طاق نسیان و یا فراموشی نهادن ؛ کنایه از فراموش کردن . بالتمام او را ترک گفتن . از یاد دادن . ترک کردن :
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصه ٔ شاهان بطاق .
همه حدیث بزرگی اوست در افواه
از آن حکایت کسری نهاده شد بر طاق .
ز پیش آنکه ترا برنهد بطاق جهان
تو برنه او را ای پور مردوار به تل .
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی وبر طاق نه اسباب .
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم .
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق .
فکند قصه ٔ یوسف جمال او در چاه
نهاد نامه ٔ کسری زمان او در طاق .
شد مقرر می پرستی گردش چشمی کجاست
تا نهد بر طاق نسیان شیشه وپیمانه را.
و رجوع به طاق برنهادن شود.
- بطن طاق ؛ شکمی که در آن طعام نبود. (مهذب الاسماء).
- به طاق ابرو خم آوردن ؛ به ابرو خم دادن . کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بطاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده ٔ جام جم .
- چارطاق ؛ نوعی از خیمه ٔ چهارگوشه که آن را در عراق شروانی و در هند راوتی گویند. (برهان ).
- || خیمه ٔ مطبخ . (برهان ) :
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش .
مزن پنج نوبت در این چارطاق .
- || اطاقی که در بالای سرای ها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیه ٔ برهان ).
- || کنایه از عناصر اربعه . (برهان ). و رجوع به چارطاق شود.
- || و در تداول امروز، دو لنگه در تمامی باز. هر دو مصراع در تمام گشاده .
- چارطاق خوابیدن ؛ در تداول عامه ، طاق باز خوابیدن . رجوع به طاق باز و طاق واز شود.
- چارطاقی ؛ بنای مربعی میانه نه بزرگ نه کوچک که بر سر گورمردگان سازند.
- چشم بطاق افتادن ؛ حالت خاص در چشم محتضران پیدا شدن .
- سر کسی را بیخ طاق کوبیدن یا بطاق کوبیدن ؛ او را به وعده ٔ دروغین مطلق برفتن داشتن . بفریب کسی را از خود راندن . کسی را فریفتن .
- طاق آرایش و آرایش طاق ؛ خم و زیور سقف و ایوان در تداول معماران . و مجازا کنایه از ستارگان :
گرچه غمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید.
چرخ و اخترچیست طاق آرایشی و طارمیست
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم .
دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم .
- طاق ابروگشادن ؛ کنایه از خندیدن :
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش .
- طاق ابرو ناگشادن ؛ کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بس است این طاق ابرو ناگشادن
بطاقی با نطاقی وانهادن .
- طاق افتادن ؛ به نهایت بی طاقتی رسیدن :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
- || یکتا و بیمانند شدن :
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است .
- || دور ماندن . تنها ماندن . جدا ماندن :
در سرای محملی من هم بیابانی شدم
چون کنم بیچاره مجنون سخت طاق افتاده بود.
- از طاق افتادن و افکندن ؛ از جای بلند افتادن و افکندن :
جلوه ای کردی که افتاد آفتاب از طاق چرخ
دستی افشاندی که مهتاب از کنار بام ریخت .
- نوطاق ؛ موزاری که تازه کاشته باشند و این ترکیب در جنوب خراسان (گناباد) متداول است .