ضیاء
لغتنامه دهخدا
ضیاء. (ع اِ) ضِواء. (منتهی الارب ). روشنی . روشنائی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). سو. سنا. تاب (در مهتاب ، چنانکه نور شید است در خورشید). روشنائی ذاتی ، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است . روشنی آفتاب ، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است . (غیاث ) (آنندراج ) :
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.
مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش .
از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست .
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست .
چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم .
دولت از رای اوگرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
مشرق دین راست صبح ، صبح هدی را ضیا
خانه ٔ دین راست گنج ، گنج هدی را نصاب .
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانه ٔملکوت افکند ضیا.
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا
آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا.
شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه ، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق . بیت :
دیده بگشا خدای را می بین
عین او را بعین باقی بین .
کذا فی کشف اللغات . و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیة الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیرة المنورة الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیة من حیث تعقلها بالکون مخالطة بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک .
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.
مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش .
از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست .
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست .
چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم .
دولت از رای اوگرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
مشرق دین راست صبح ، صبح هدی را ضیا
خانه ٔ دین راست گنج ، گنج هدی را نصاب .
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانه ٔملکوت افکند ضیا.
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا
آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا.
شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه ، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق . بیت :
دیده بگشا خدای را می بین
عین او را بعین باقی بین .
کذا فی کشف اللغات . و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیة الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیرة المنورة الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیة من حیث تعقلها بالکون مخالطة بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک .