ضمین
لغتنامه دهخدا
ضمین . [ ض َ ] (ع ص ) پذرفتار. کفیل . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). پایندان . ج ، ضمناء. (مهذب الاسماء). ضامن . (غیاث ) :
زهی بدولت ملک تو چرخ گشته ضمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر کرده ضمان .
همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن که فلان انبازم بترکستان است ... و این قباله ٔ فلان زمین و فلان چیز را فلان کس ضمین . (گلستان ).
زهی بدولت ملک تو چرخ گشته ضمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر کرده ضمان .
همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن که فلان انبازم بترکستان است ... و این قباله ٔ فلان زمین و فلان چیز را فلان کس ضمین . (گلستان ).