ضرور
لغتنامه دهخدا
ضرور. [ ض َ ] (ع ص ) بایسته . واجب . لازم .
- ضرور بودن ؛ بایستن . دربایستن . صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :
گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست
عمری چنین به حکم ضرور تو سوختم .
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرورآمد
مرارت دارد این معجون به تأثیری ضرور آمد.
از لطف توام هرچه ضرور است مهیاست
چیزی که من امروز ندارم غم فرداست .
- ضرور بودن ؛ بایستن . دربایستن . صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :
گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست
عمری چنین به حکم ضرور تو سوختم .
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرورآمد
مرارت دارد این معجون به تأثیری ضرور آمد.
از لطف توام هرچه ضرور است مهیاست
چیزی که من امروز ندارم غم فرداست .