صیاد
لغتنامه دهخدا
صیاد. [ ص َی ْ یا ] (ع ص ، اِ) شکاری . (منتهی الارب ). نخجیرگر. (مهذب الاسماء). قانِز. (منتهی الارب ). شکارچی . قانِص . قَنّاص . دامیار. شکارگر. شکارگیر. شکارکن . ج ، صیادان : کومس ارت دهی است بر سر کوهی و مردمان وی صیادانند. (حدود العالم ).
صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی .
امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. (کلیله و دمنه ).
بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم .
صیاد نه هر روز شکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. (گلستان ). || شیر بیشه . (منتهی الارب ).
صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی .
امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. (کلیله و دمنه ).
بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم .
صیاد نه هر روز شکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. (گلستان ). || شیر بیشه . (منتهی الارب ).