صهبا
لغتنامه دهخدا
صهبا. [ ص َ ] (ع ص ) صهباء. تأنیث اصهب . || (اِ) فشارده ٔ انگور سپید. (منتهی الارب ). شراب انگوری . شرابی که مایل به سرخی باشد. (غیاث اللغات ). می سرخ . (دهار). || سیکی . (ناظم الاطباء) :
آورد نامه ٔ گل باد صبا به صهبا.
امیرا خسروا شاها همانا عهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف برنهی صهبا.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صهباکند.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه ٔ رود و نه دست از ساغر صهبا.
در ساغر آن صهبانگر در کشتی آن دریا نگر
بر خشک تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده .
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین بلب ساغر صهبا آورد.
چنان بزد ره اسلام غمزه ٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگرصهیب کند.
آورد نامه ٔ گل باد صبا به صهبا.
امیرا خسروا شاها همانا عهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف برنهی صهبا.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صهباکند.
جز نام ندانی ازو ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه ٔ رود و نه دست از ساغر صهبا.
در ساغر آن صهبانگر در کشتی آن دریا نگر
بر خشک تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده .
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین بلب ساغر صهبا آورد.
چنان بزد ره اسلام غمزه ٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگرصهیب کند.