صقال
لغتنامه دهخدا
صقال . [ ص ِ ] (ع مص ) زدودن شمشیر و آینه و جز آن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). صیقل زدن . روشن کردن . || (اِمص ) زدودگی . (منتهی الارب ). روشنگری :
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال .
ای گوهر معانی زان تیغ گوهری
خنجربده بحنجر بدگوهران صقال .
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تارفام و بی صقال .
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد.
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آیدم مضا.
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هرآینه آیینه از صقال .
|| (اِ) شکم . (منتهی الارب ). الجنب و الخاصرة. (بحرالجواهر).
|| صقال الفرس ؛ نیکو سیاست و صیانت کردن آن . (منتهی الارب ).
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال .
ای گوهر معانی زان تیغ گوهری
خنجربده بحنجر بدگوهران صقال .
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تارفام و بی صقال .
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد.
در صد مصاف معرکه گر کند گشته ام
روزی به یک صقال بجای آیدم مضا.
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هرآینه آیینه از صقال .
|| (اِ) شکم . (منتهی الارب ). الجنب و الخاصرة. (بحرالجواهر).
|| صقال الفرس ؛ نیکو سیاست و صیانت کردن آن . (منتهی الارب ).