صفراء
لغتنامه دهخدا
صفراء. [ ص َ ] (ع اِ) صَفْرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات ). صفرا یا مرةالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزه ٔ تلخ که از کبد تراود. زردآب . مؤلف ذخیره ٔخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد. و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده بماند و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و نیز نویسد: صفرا دو گونه است طبیعی و ناطبیعی . طبیعی خلطی است تیز، گرم و تر و مزه ٔ او تلخ است و تولد او اندر جگر باشد و سبک تر از خون از بهر آنکه کفک خون است و رنگ خاص او زرد است و از خون روان تر است و آن را خزانه ای است با جگر پیوسته و آن زهره است تا اندر خزانه گرد میشود. در کشاف اصطلاحات الفنون از قانونچه و شرح آن آرد: نزد اطبا، نام خلطی است که آن را تلخ نیز گویند و آن بر دو قسم است : طبیعی مانند کف خون طبیعی که سرخ و روشن و خفیف و حاد است و غیرطبیعی و آن چهار قسم است اول مره ٔ صفراء دوم مره ٔ محیه که بصفراء محیه نیز نامیده میشود. سوم صفراء کراثیه که از صفراء محترقه و مرّه ٔ صفراء ترکیب یافته ، چهارم زنجاریه :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
طبع چوخاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان .
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
صفرا همه بترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم .
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفراو سودا دست مگذار.
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکه ٔ ابروی تو کاری نکرد.
هستم از عناب تو صفرازده
این همه صفرا ز عنابم ببر.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود.
- امثال :
صفرایش به لیموئی می شکند ؛ یعنی سهل البیع است . (امثال و حکم دهخدا).
|| مجازاً درفارسی ، خشم : مردی ام درشت سخن و با صفرای خویش بس نیایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495).
کندی مکن ، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین .
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهدمیان ما بماند بی هیچ .
خرم ترم آنگه بین کز خوی توام غمگین
کز هر چه کنم تسکین صفرای تو اولی تر.
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است .
- کیسه ٔ صفرا ؛ مراره . زَهرة.
|| ملخ که از بیضه فارغ شده باشد. (منتهی الارب ). || گیاهی است ریگستانی که برگ آن ببرگ کاهو ماند. (منتهی الارب ). ابوالعباس گفته نباتی است که در زمینهای رملی میروید، برگ آن باریک شبیه بپای کبوتر و شاخ های آن باریک و مزغب و گل آن زرد و نرم و طعم آن به اندک تلخی است و جهت استسقا آب آن را می آشامند انتفاع مییابند. (فهرست مخزن الادویه ). نام گیاهی است که در ریگ ینبوع و نواحی آن روید برگهای آن باریک و به برگ رجل الحمامة ماننده بود، با شاخهای شبیه به شاخهای سراج القطرب و جملگی گیاه زرد بود و آب آن را بمستسقی آشامانند سود بخشد و طعمی مایل به تلخی دارد. (ابن بیطار). || کمان از چوب درخت نبع یا عام است . (منتهی الارب ). کمان . (مهذب الاسماء). || زر. طلا :
درون جوهر صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نه از صفرا.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .
|| هوس . سودا :
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب مکن کار به صفرا.
ای عفی اﷲ خواجگانی کز سر صفرای جاه
خوانده اند امروز اناراﷲ بر خضرای من .
|| در اصطلاح محدثان جامه ای است که در آن خطهای زرد باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
طبع چوخاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان .
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
صفرا همه بترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم .
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفراو سودا دست مگذار.
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکه ٔ ابروی تو کاری نکرد.
هستم از عناب تو صفرازده
این همه صفرا ز عنابم ببر.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود.
- امثال :
صفرایش به لیموئی می شکند ؛ یعنی سهل البیع است . (امثال و حکم دهخدا).
|| مجازاً درفارسی ، خشم : مردی ام درشت سخن و با صفرای خویش بس نیایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495).
کندی مکن ، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین .
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهدمیان ما بماند بی هیچ .
خرم ترم آنگه بین کز خوی توام غمگین
کز هر چه کنم تسکین صفرای تو اولی تر.
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است .
- کیسه ٔ صفرا ؛ مراره . زَهرة.
|| ملخ که از بیضه فارغ شده باشد. (منتهی الارب ). || گیاهی است ریگستانی که برگ آن ببرگ کاهو ماند. (منتهی الارب ). ابوالعباس گفته نباتی است که در زمینهای رملی میروید، برگ آن باریک شبیه بپای کبوتر و شاخ های آن باریک و مزغب و گل آن زرد و نرم و طعم آن به اندک تلخی است و جهت استسقا آب آن را می آشامند انتفاع مییابند. (فهرست مخزن الادویه ). نام گیاهی است که در ریگ ینبوع و نواحی آن روید برگهای آن باریک و به برگ رجل الحمامة ماننده بود، با شاخهای شبیه به شاخهای سراج القطرب و جملگی گیاه زرد بود و آب آن را بمستسقی آشامانند سود بخشد و طعمی مایل به تلخی دارد. (ابن بیطار). || کمان از چوب درخت نبع یا عام است . (منتهی الارب ). کمان . (مهذب الاسماء). || زر. طلا :
درون جوهر صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نه از صفرا.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .
|| هوس . سودا :
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب مکن کار به صفرا.
ای عفی اﷲ خواجگانی کز سر صفرای جاه
خوانده اند امروز اناراﷲ بر خضرای من .
|| در اصطلاح محدثان جامه ای است که در آن خطهای زرد باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).