صفات
لغتنامه دهخدا
صفات . [ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صفت :
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم .
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام .
آن سیه رنگ و این عقیق صفات
کان یاقوت بود در ظلمات .
نه فکرت به غور صفاتش رسد.
رشته ٔ حیات آن جوان پسندیده صفات را به انقطاع رسانیدند. (حبیب السیر جزء چهارم ازج سوم چ 1 تهران ص 324). رجوع به صفت شود.
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم .
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام .
آن سیه رنگ و این عقیق صفات
کان یاقوت بود در ظلمات .
نه فکرت به غور صفاتش رسد.
رشته ٔ حیات آن جوان پسندیده صفات را به انقطاع رسانیدند. (حبیب السیر جزء چهارم ازج سوم چ 1 تهران ص 324). رجوع به صفت شود.