صغار
لغتنامه دهخدا
صغار. [ ص ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صغیر. (منتهی الارب ). مقابل کبار :
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم و خوب
در این جهان دگربیعدد صغار و کبار.
همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش .
قیصر رومی بقصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است .
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار .
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم و خوب
در این جهان دگربیعدد صغار و کبار.
همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش .
قیصر رومی بقصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است .
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار .