صدرنشین
لغتنامه دهخدا
صدرنشین . [ ص َ ن ِ ] (نف مرکب ) بالانشیننده . مقدم نشیننده . آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است . آنکه بالا دست همه می نشیند :
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم .
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال .
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم .
رجوع به صدر شود. || وزیر. حاکم :
تو آن یگانه ٔ دهری که بر وساده ٔ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین .
رجوع به صدر شود. || مقدم . برتر. بالاتر :
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس .
اوست که در مجلس روحانیان
گفته ٔ او صدرنشین است و بس .
رجوع به صدر شود.
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم .
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال .
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم .
رجوع به صدر شود. || وزیر. حاکم :
تو آن یگانه ٔ دهری که بر وساده ٔ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین .
رجوع به صدر شود. || مقدم . برتر. بالاتر :
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس .
اوست که در مجلس روحانیان
گفته ٔ او صدرنشین است و بس .
رجوع به صدر شود.