صدر
لغتنامه دهخدا
صدر. [ص َ ] (ع اِ) بالای مجلس . طرف بالا : مرا با خویشتن در صدر بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال .
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران .
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی .
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان .
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری وبر درمانده ای .
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ٔ باز.
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن . (منتهی الارب ). ج ، صدور. || بزرگ . مهتر. رئیس . سید :
و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم .
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدروزیران کبیر.
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی .
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان .
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری ، ائمه ٔ ری ، اتقیای ری .
امام الهدی صدر دیوان حشر.
صدر عمار و مجد عبادان
قریة من وراء عَبادان .
|| سینه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تشریح میرزا علی ص 105) (مهذب الاسماء). سینه ٔ مردم . (منتهی الارب ). بر. ج ، صدور : و کلها نافعة من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشه ٔ آن داشتم که ترا بقلعه فرستم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 175). || مجلس . محفل :
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.
هر که بی عقل ، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست .
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است .
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف .
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج .
گر بصدراو درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن .
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم .
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه .
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است .
|| وزیر. رئیس :
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری .
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). فنعم البقیة هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص 288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص 297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست .
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم .
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست .
- امثال :
صدر هر جا که نشیند صدر است . (از مجموعه ٔ امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست . مسند. مسند وزارت :
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم .
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین .
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین .
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان .
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان .
هر که این بالش واین صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان .
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان .
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال .
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدرکام یافته منت بسی پذیر.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین .
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). نزدیک خواجه رفت و اورا دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده . (تاریخ بیهقی ص 368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ص 171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است ... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص 375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص 153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی .
آمدبصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل .
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل .
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین .
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته . (گلستان ). || (ع مص ) بازگشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادربیهقی ) (مصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بازگشت . و منه : طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت . (منتهی الارب ). || برون آمدن . || سر زدن از. || بر سینه زدن . (منتهی الارب ). || رسیدن سینه را. یقال : صدره ؛ ای ضربه فاصاب صدره . || درد کردن سینه . (منتهی الارب ). || (اِ) پیشگاه . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری ). || مرقد. روضه . تربت :
نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحراشنوند.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی .
|| دارای منصب صدارت . کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهده ٔ اوبوده است :
زگلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت . (تعریفات جرجانی ). جزء اول از مصراع اول . (المعجم چ مدرس رضوی ص 23). و مراد از لفظ صدر و ابتداءاول مصراع است ... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص 24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || انداختن الف فاعلن در عروض . (منتهی الارب ). || هر چیز که مقابل روی تست . (منتهی الارب ). || اول نامه . (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن . مفتتح نامه . آنچه در مقدمه ٔ نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده : و اکثر اقاویل خطابی را، صدری ، و اقتصاصی ، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه : الحمد ﷲ معز اولیائه ، و قاهر اعدائه . و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست . و بر جمله تصدیربامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی . بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی ، و امور عظام بمشاورات خاصتر است ، چنانکه گفتیم . و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی ، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یاشناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب . این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص 579).
|| صدرالقدم ؛ جای پیوند انگشتان . (منتهی الارب ). || صدر السهم ؛ نصف پائین تیر است . تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است . (منتهی الارب ). کما شرقت صدر القناة من الدم . || (اِخ ) ستاره ٔ نورانی در ذات الکرسی . رجوع به ذات الکرسی شود.
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال .
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران .
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی .
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان .
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری وبر درمانده ای .
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ٔ باز.
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن . (منتهی الارب ). ج ، صدور. || بزرگ . مهتر. رئیس . سید :
و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم .
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدروزیران کبیر.
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی .
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان .
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری ، ائمه ٔ ری ، اتقیای ری .
امام الهدی صدر دیوان حشر.
صدر عمار و مجد عبادان
قریة من وراء عَبادان .
|| سینه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تشریح میرزا علی ص 105) (مهذب الاسماء). سینه ٔ مردم . (منتهی الارب ). بر. ج ، صدور : و کلها نافعة من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشه ٔ آن داشتم که ترا بقلعه فرستم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 175). || مجلس . محفل :
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.
هر که بی عقل ، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست .
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است .
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف .
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج .
گر بصدراو درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن .
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم .
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه .
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است .
|| وزیر. رئیس :
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری .
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). فنعم البقیة هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص 288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص 297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست .
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم .
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست .
- امثال :
صدر هر جا که نشیند صدر است . (از مجموعه ٔ امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست . مسند. مسند وزارت :
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم .
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین .
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین .
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان .
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان .
هر که این بالش واین صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان .
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان .
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال .
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدرکام یافته منت بسی پذیر.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین .
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). نزدیک خواجه رفت و اورا دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده . (تاریخ بیهقی ص 368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ص 171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است ... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص 375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص 153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی .
آمدبصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل .
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل .
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین .
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته . (گلستان ). || (ع مص ) بازگشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادربیهقی ) (مصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بازگشت . و منه : طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت . (منتهی الارب ). || برون آمدن . || سر زدن از. || بر سینه زدن . (منتهی الارب ). || رسیدن سینه را. یقال : صدره ؛ ای ضربه فاصاب صدره . || درد کردن سینه . (منتهی الارب ). || (اِ) پیشگاه . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری ). || مرقد. روضه . تربت :
نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحراشنوند.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی .
|| دارای منصب صدارت . کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهده ٔ اوبوده است :
زگلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت . (تعریفات جرجانی ). جزء اول از مصراع اول . (المعجم چ مدرس رضوی ص 23). و مراد از لفظ صدر و ابتداءاول مصراع است ... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص 24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || انداختن الف فاعلن در عروض . (منتهی الارب ). || هر چیز که مقابل روی تست . (منتهی الارب ). || اول نامه . (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن . مفتتح نامه . آنچه در مقدمه ٔ نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده : و اکثر اقاویل خطابی را، صدری ، و اقتصاصی ، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه : الحمد ﷲ معز اولیائه ، و قاهر اعدائه . و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست . و بر جمله تصدیربامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی . بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی ، و امور عظام بمشاورات خاصتر است ، چنانکه گفتیم . و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی ، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یاشناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب . این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص 579).
|| صدرالقدم ؛ جای پیوند انگشتان . (منتهی الارب ). || صدر السهم ؛ نصف پائین تیر است . تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است . (منتهی الارب ). کما شرقت صدر القناة من الدم . || (اِخ ) ستاره ٔ نورانی در ذات الکرسی . رجوع به ذات الکرسی شود.