صداع
لغتنامه دهخدا
صداع . [ ص ُ ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس . (بحر الجواهر) :
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی .
باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی .
بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است .
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست .
پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.
از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق .
گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی .
باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی .
بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است .
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست .
پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.
از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق .
گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.