صحرانشین
لغتنامه دهخدا
صحرانشین . [ ص َ ن ِ ] (نف مرکب ) مقابل روستانشین . بادیه نشین . چادرنشین .تازی . وبر. بادی :
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین .
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.
احشام و صحرانشینان دو صنف بوده اند. (تاریخ قم ص 113).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین .
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش ز دندان چکید.
هزار سال گذشت از مصیبت مجنون
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند.
دزدان را در میان هر قومی از صحرانشینان و دیه نشینان دوستان و شریکان بودند.(تاریخ غازان خان ص 278). و رجوع به صحرارو شود.
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین .
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.
احشام و صحرانشینان دو صنف بوده اند. (تاریخ قم ص 113).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین .
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش ز دندان چکید.
هزار سال گذشت از مصیبت مجنون
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند.
دزدان را در میان هر قومی از صحرانشینان و دیه نشینان دوستان و شریکان بودند.(تاریخ غازان خان ص 278). و رجوع به صحرارو شود.