صبحگاه
لغتنامه دهخدا
صبحگاه . [ ص ُ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) وقت صبح . هنگام صبح . صبح دم :
مستان شبانه اند اما
صاحب خبران صبحگاهند.
آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبحگاه دلم تیز پر گشاد.
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعه ٔ مستان صبحگاه .
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست .
بر بختیان همت با پختگان درد
راه هزارساله بریدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندرسماع عشق دریدم به صبحگاه .
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن چه آتش بود یارب کآنزمان انگیختی .
هر مرغ که مرغ صبحگاه است
ورد نفسش دعای شاه است .
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه .
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شده زنده چون باد در صبحگاه .
طلایه ز لشکرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه .
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنعوار ماهی .
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه .
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبحگاهی .
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه .
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
رازگشاینده تر از صبح و ماه .
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقه ٔ زلفش زده صف گرد ماه .
شبی دانم از هول دوزخ نخفت
به گوش آمدم صبحگاهی که گفت .
نخفته است مظلوم ز آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس .
شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه .
منم که گوشه ٔ میخانه خانقاه منست
دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست .
برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
ساقی چراغ می بره آفتاب دار
گو برفروز مشعله ٔ صبحگاه ازو.
مستان شبانه اند اما
صاحب خبران صبحگاهند.
آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبحگاه دلم تیز پر گشاد.
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعه ٔ مستان صبحگاه .
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست .
بر بختیان همت با پختگان درد
راه هزارساله بریدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندرسماع عشق دریدم به صبحگاه .
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن چه آتش بود یارب کآنزمان انگیختی .
هر مرغ که مرغ صبحگاه است
ورد نفسش دعای شاه است .
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه .
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شده زنده چون باد در صبحگاه .
طلایه ز لشکرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه .
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنعوار ماهی .
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه .
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبحگاهی .
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه .
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
رازگشاینده تر از صبح و ماه .
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقه ٔ زلفش زده صف گرد ماه .
شبی دانم از هول دوزخ نخفت
به گوش آمدم صبحگاهی که گفت .
نخفته است مظلوم ز آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس .
شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه .
منم که گوشه ٔ میخانه خانقاه منست
دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست .
برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
ساقی چراغ می بره آفتاب دار
گو برفروز مشعله ٔ صبحگاه ازو.