صبحدمان
لغتنامه دهخدا
صبحدمان . [ ص ُ دَ ] (اِ مرکب ، ق مرکب )هنگام صبح . بوقت صبح دم . بهنگام صبح دم :
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب .
دی صبحدمان چو رفت سیاره براه
سیاره ٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
دور از دم گرگ تا برآمد آن ماه
شد یوسف مسکین رسن سیمین چاه .
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب .
دی صبحدمان چو رفت سیاره براه
سیاره ٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
دور از دم گرگ تا برآمد آن ماه
شد یوسف مسکین رسن سیمین چاه .