صاحب نظر
لغتنامه دهخدا
صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) باریک بین . روشندل . آگاه . بینا. دیده ور. بصیر. باهوش . آنکه به چشم دل در کارها نگرد :
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم .
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
|| جمال پرست . آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است .
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری .
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست .
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست .
|| بلندهمت . عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش .
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم .
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
|| جمال پرست . آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است .
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری .
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست .
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست .
|| بلندهمت . عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش .
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.