شیفته
لغتنامه دهخدا
شیفته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) عاشق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث ). عاشق . مفتون . دلباخته . مغرم . مجذوب . مستهام . شیدا. مهربان . (یادداشت مؤلف ). واله . (زمخشری ) :
هر آن کس که او را بدیدی ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور.
کس نیست به گیتی که بر او شیفته نبْود
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زِاستم .
عشق است بلای دل و تو شیفته ٔ عشق
سنگی تو مگر کَانده بر تو نکند کار.
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم .
پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند
چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر.
عطای تو بر زائران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتتن .
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه و خطرم .
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی .
زی گوهر باقی نکند هیچکسی قصد
کز کوردلی شیفته بر دار فنایند.
بد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شُدْش از این مژده بر مهر مهر.
بر او بر کسی زآن سپه شیفته ست
به پنهانْش برده ست و بفْریفته ست .
عالمی شیفته ٔ زلف تواَند
زلف تو شیفته ٔ خویشتن است .
با دل که شیفته ست به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم .
ای صبر تویی دانم پروانه ٔ کار دل
دل شیفته پروانه ست از نار نگه دارش .
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او.
چشمه ٔ خون زدلم شیفته تر کس رانی
خون شو ای چشم که این سوز جگر کس رانی .
بافته چون آفتاب روشنی نقد خویش
شیفته نی چون سحاب از گهر مستعار.
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود.
چون آگهی که شیفته و کشته ٔ توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست .
چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان
تاشوی از بلای او شیفته ٔ بلادری .
ای آنکه مسجد دمشق دیده ای و بدان شیفته شده ... بیا و مسجد غزنه مشاهدت کن .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422).
گر سلسله ٔ مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفته باز.
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار.
زآن شیفته ٔ سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره .
شیفته ٔ حلقه ٔ گوش توام
سوخته ٔ چشمه ٔنوش توام .
ای دل مبتلای من شیفته ٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه ازبرای تو.
زلف خاتون ظفر شیفته ٔ پرچم توست
دیده ٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد.
- شیفته ٔ خویش بودن ؛ خودپسند و خودپرست بودن . (یادداشت مؤلف ) :
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
شیفته ای شیفته ٔ خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود.
- شیفته و فریفته ؛ عاشق و دلباخته . (یادداشت مؤلف ).
- دل شیفته ؛ دل از دست داده :
به نصیحتگر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
|| آشفته و مدهوش . (ناظم الاطباء). مدهوش . (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان )(صحاح الفرس ) (غیاث ). || دیوانه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ). بیخود. (آنندراج ) (انجمن آرا). مجنون . (یادداشت مؤلف ) :
که ات ای بداندیش بفریفته ست
فریبنده ٔ تو مگر شیفته ست .
بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته ست شمن .
رفتم به درش رقیب من گفت
کاین شیفته بر چه موجب آمد.
من عاشق و او بی خبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا این حال بوقلمون نگر.
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد.
باد تن شیفته در هم شکست
شیفته زنجیر بخواهد گسست .
کآن مه نو کو کمر از کوه داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت .
|| متحیر و سرگشته و واله . (ناظم الاطباء) (از برهان ). متحیر. (صحاح الفرس ). || مشعوف . مشغوف . (یادداشت مؤلف ). || حریص . آزمند. مولع. (یادداشت مؤلف ).
هر آن کس که او را بدیدی ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور.
کس نیست به گیتی که بر او شیفته نبْود
دلها به خوی نیک ربوده ست نه زِاستم .
عشق است بلای دل و تو شیفته ٔ عشق
سنگی تو مگر کَانده بر تو نکند کار.
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم .
پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند
چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر.
عطای تو بر زائران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتتن .
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه و خطرم .
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی .
زی گوهر باقی نکند هیچکسی قصد
کز کوردلی شیفته بر دار فنایند.
بد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شُدْش از این مژده بر مهر مهر.
بر او بر کسی زآن سپه شیفته ست
به پنهانْش برده ست و بفْریفته ست .
عالمی شیفته ٔ زلف تواَند
زلف تو شیفته ٔ خویشتن است .
با دل که شیفته ست به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم .
ای صبر تویی دانم پروانه ٔ کار دل
دل شیفته پروانه ست از نار نگه دارش .
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او.
چشمه ٔ خون زدلم شیفته تر کس رانی
خون شو ای چشم که این سوز جگر کس رانی .
بافته چون آفتاب روشنی نقد خویش
شیفته نی چون سحاب از گهر مستعار.
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود.
چون آگهی که شیفته و کشته ٔ توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست .
چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان
تاشوی از بلای او شیفته ٔ بلادری .
ای آنکه مسجد دمشق دیده ای و بدان شیفته شده ... بیا و مسجد غزنه مشاهدت کن .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422).
گر سلسله ٔ مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفته باز.
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار.
زآن شیفته ٔ سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره .
شیفته ٔ حلقه ٔ گوش توام
سوخته ٔ چشمه ٔنوش توام .
ای دل مبتلای من شیفته ٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه ازبرای تو.
زلف خاتون ظفر شیفته ٔ پرچم توست
دیده ٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد.
- شیفته ٔ خویش بودن ؛ خودپسند و خودپرست بودن . (یادداشت مؤلف ) :
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
شیفته ای شیفته ٔ خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود.
- شیفته و فریفته ؛ عاشق و دلباخته . (یادداشت مؤلف ).
- دل شیفته ؛ دل از دست داده :
به نصیحتگر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
|| آشفته و مدهوش . (ناظم الاطباء). مدهوش . (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان )(صحاح الفرس ) (غیاث ). || دیوانه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ). بیخود. (آنندراج ) (انجمن آرا). مجنون . (یادداشت مؤلف ) :
که ات ای بداندیش بفریفته ست
فریبنده ٔ تو مگر شیفته ست .
بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته ست شمن .
رفتم به درش رقیب من گفت
کاین شیفته بر چه موجب آمد.
من عاشق و او بی خبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا این حال بوقلمون نگر.
ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد
ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد.
باد تن شیفته در هم شکست
شیفته زنجیر بخواهد گسست .
کآن مه نو کو کمر از کوه داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت .
|| متحیر و سرگشته و واله . (ناظم الاطباء) (از برهان ). متحیر. (صحاح الفرس ). || مشعوف . مشغوف . (یادداشت مؤلف ). || حریص . آزمند. مولع. (یادداشت مؤلف ).