شیرین
لغتنامه دهخدا
شیرین . (ص نسبی ) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت . (آنندراج ) (بهار عجم ). || طفل شیرخواره . (ناظم الاطباء). شیری . || هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت . (ناظم الاطباء). حالی . حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ . نوشین . (یادداشت مؤلف ) :
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
استحلاء؛ شیرین آمدن . احلاء؛ شیرین یافتن . (دهار).
- شیرین پرست ؛ که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد :
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست .
- شیرین کردن دهان (دهن ) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن .
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن :
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد :
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
- عسل شیرین ؛ عسل حلو :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد.(ناظم الاطباء). لذیذ. عذب . (یادداشت مؤلف ). طلیل . لَتِن . (منتهی الارب ): استحلاء؛ شیرین شمردن . (یادداشت مؤلف ).
- باده ٔ شیرین ؛ شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین ؛ لذیذ و مرغوب . (از آنندراج ) :
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت .
- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ): طرثوث ؛ گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب ).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح . (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج ). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف ). ملیح . (دهار). مجازاً، ملیح . (زمخشری ) :
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن .
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین .
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.
ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش .
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی .
خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری .
که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن .
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین .
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش .
گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.
تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.
هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.
بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.
- امثال :
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت . (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین ؛ ابروی پرگره و گشاده . کنایه از حالت خشم و خشنودی . عبوسی و تبسم :
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش .
- حرکت ناشیرین ؛ رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب : عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی ).
- حکایت شیرین ؛ داستان خوش و جانفزا و شنیدنی :
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من .
- خواب شیرین ؛ خواب خوش . (یادداشت مؤلف ) :
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .
- زبان شیرین ؛ زبان خوش . بیان شیرین و مطبوع : از خصلتهای [ ستوده ] گفتار خوب و زبان شیرین است . (تحفة الملوک ). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفة الملوک ).
- سخن شیرین ؛ الفاظ ملیح .سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی . گفتار دلنشین . (یادداشت مؤلف ) :
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه .
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم .
- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی ؛ خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن :
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی .
رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن ) چیزی در دل کسی ؛ در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن : چون از ملک [ جمشید ] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه ). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه )... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان . (نوروزنامه ). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن ) کار؛ خوش آیند شدن آن . مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن :
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.
- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است . (آنندراج ). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی ؛ آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران . که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند :
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.
- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم ) :
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.
- شیرین قبایی ؛ لباس زیبا براندام دلربا داشتن :
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.
- شیرین قلم ؛ که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف ).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی ) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن :
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش .
- شیرین کردن (گردانیدن ) کسی (چیزی ) را در دل کسی ؛ دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی . (از یادداشت مؤلف ) : این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است . (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن ) شود.
- شیرین نمک ؛ شیرین و ملیح :
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته .
- طبع سخن شیرین ؛ قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین . طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز :
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من .
- فکر شیرین ؛ فکر خوب . اندیشه ٔ خوش :
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.
- گفتار (پند، لفظ، عبارت ) شیرین ؛ الفاظ ملیح . سخن خوش و شیرین . (یادداشت مؤلف ) :
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است .
|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن ، بدون حلاوت : آب شیرین . (یادداشت مؤلف ). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین ؛ آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال . عذب . فرات . خوش . (یادداشت مؤلف ) :
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق .
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی .
|| عزیز. گرامی . گرانمایه . (یادداشت مؤلف ) :
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.
- جان شیرین ؛ جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف ) :
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم .
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم .
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.
که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.
جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.
هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.
جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .
- روان شیرین ؛ جان شیرین . جان عزیز. (یادداشت مؤلف ) :
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست .
رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان ؛ جان شیرین . جان عزیز و گرامی :
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
- شیرین روان ؛ روان شیرین . جان شیرین . جان عزیز :
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست .
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته .
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.
|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق . (یادداشت مؤلف ). عزیز و نایاب . (غیاث ).
- شیرین بودن متاع ؛ بازار فروش داشتن . گرانبهایی آن :
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است .
- شیرین بودن نان ؛ قحط. تنگسالی . (آنندراج ) :
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.
|| زمین صالح .(آنندراج ). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه . شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه . دوست داشتنی . گیرا. (از یادداشت مؤلف ) : مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی ... (مجمل التواریخ و القصص ).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.
- امثال :
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید .
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن :
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت .
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
استحلاء؛ شیرین آمدن . احلاء؛ شیرین یافتن . (دهار).
- شیرین پرست ؛ که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد :
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست .
- شیرین کردن دهان (دهن ) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن .
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن :
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد :
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
- عسل شیرین ؛ عسل حلو :
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج .
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد.(ناظم الاطباء). لذیذ. عذب . (یادداشت مؤلف ). طلیل . لَتِن . (منتهی الارب ): استحلاء؛ شیرین شمردن . (یادداشت مؤلف ).
- باده ٔ شیرین ؛ شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین ؛ لذیذ و مرغوب . (از آنندراج ) :
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت .
- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ): طرثوث ؛ گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب ).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح . (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج ). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف ). ملیح . (دهار). مجازاً، ملیح . (زمخشری ) :
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن .
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین .
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.
ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش .
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی .
خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری .
که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن .
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین .
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش .
گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.
تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.
هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.
بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.
- امثال :
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت . (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین ؛ ابروی پرگره و گشاده . کنایه از حالت خشم و خشنودی . عبوسی و تبسم :
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش .
- حرکت ناشیرین ؛ رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب : عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی ).
- حکایت شیرین ؛ داستان خوش و جانفزا و شنیدنی :
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من .
- خواب شیرین ؛ خواب خوش . (یادداشت مؤلف ) :
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .
- زبان شیرین ؛ زبان خوش . بیان شیرین و مطبوع : از خصلتهای [ ستوده ] گفتار خوب و زبان شیرین است . (تحفة الملوک ). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفة الملوک ).
- سخن شیرین ؛ الفاظ ملیح .سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی . گفتار دلنشین . (یادداشت مؤلف ) :
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه .
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم .
- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی ؛ خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن :
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی .
رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن ) چیزی در دل کسی ؛ در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن : چون از ملک [ جمشید ] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه ). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه )... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان . (نوروزنامه ). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن ) کار؛ خوش آیند شدن آن . مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن :
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.
- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است . (آنندراج ). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی ؛ آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران . که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند :
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.
- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم ) :
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.
- شیرین قبایی ؛ لباس زیبا براندام دلربا داشتن :
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.
- شیرین قلم ؛ که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف ).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی ) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن :
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش .
- شیرین کردن (گردانیدن ) کسی (چیزی ) را در دل کسی ؛ دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی . (از یادداشت مؤلف ) : این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است . (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن ) شود.
- شیرین نمک ؛ شیرین و ملیح :
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته .
- طبع سخن شیرین ؛ قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین . طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز :
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من .
- فکر شیرین ؛ فکر خوب . اندیشه ٔ خوش :
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.
- گفتار (پند، لفظ، عبارت ) شیرین ؛ الفاظ ملیح . سخن خوش و شیرین . (یادداشت مؤلف ) :
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است .
|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن ، بدون حلاوت : آب شیرین . (یادداشت مؤلف ). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین ؛ آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال . عذب . فرات . خوش . (یادداشت مؤلف ) :
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق .
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی .
|| عزیز. گرامی . گرانمایه . (یادداشت مؤلف ) :
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.
- جان شیرین ؛ جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف ) :
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم .
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم .
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.
که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.
جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.
هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.
جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .
- روان شیرین ؛ جان شیرین . جان عزیز. (یادداشت مؤلف ) :
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست .
رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان ؛ جان شیرین . جان عزیز و گرامی :
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
- شیرین روان ؛ روان شیرین . جان شیرین . جان عزیز :
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست .
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته .
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.
|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق . (یادداشت مؤلف ). عزیز و نایاب . (غیاث ).
- شیرین بودن متاع ؛ بازار فروش داشتن . گرانبهایی آن :
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است .
- شیرین بودن نان ؛ قحط. تنگسالی . (آنندراج ) :
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.
|| زمین صالح .(آنندراج ). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه . شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه . دوست داشتنی . گیرا. (از یادداشت مؤلف ) : مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی ... (مجمل التواریخ و القصص ).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.
- امثال :
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید .
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن :
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت .