شیرمردی
لغتنامه دهخدا
شیرمردی . [ م َ ] (حامص مرکب ) صفت شیرمرد. شجاعت و دلیری . دلاوری و پهلوانی و مردانگی :
که کس در جهان کودکی نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید.
هَمَت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
هَمَت شیرمردی هَمَت رای و بند
که هرگزبه جانت مبادا گزند.
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت .
که این شیرمردی ز رنگ شب است
مرا بازگشتی ز جنگ شب است .
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد.
شهر من شهر بزرگ است و زمینش نامدار
مردمان شهر من در شیرمردی نامور.
با شیرمردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری .
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست .
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
باتیر چشم خوبان تقوی سپر نباشد.
هر روبهی نیارد در راه عشق رفتن
در راه عشق باید مردی و شیرمردی .
رجوع به شیرمرد شود.
که کس در جهان کودکی نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید.
هَمَت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
هَمَت شیرمردی هَمَت رای و بند
که هرگزبه جانت مبادا گزند.
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت .
که این شیرمردی ز رنگ شب است
مرا بازگشتی ز جنگ شب است .
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد.
شهر من شهر بزرگ است و زمینش نامدار
مردمان شهر من در شیرمردی نامور.
با شیرمردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری .
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست .
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
باتیر چشم خوبان تقوی سپر نباشد.
هر روبهی نیارد در راه عشق رفتن
در راه عشق باید مردی و شیرمردی .
رجوع به شیرمرد شود.