شیرخوار
لغتنامه دهخدا
شیرخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره . شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف ). طفلی که شیرخورد. (آنندراج ). رَضِع. (منتهی الارب ) :
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار.
اسیران رومی که آورده اند
بسی شیرخوار اندر او بوده اند.
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن .
ز هر شاخی یکی میوه برآویخت
چو از پستان مادر شیرخواری .
آدم به گاهواره ٔ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان .
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار.
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار.
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیرخواری بدم برابر او.
بیاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران .
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیرخوارم .
ای که وقتی نطفه بودی در شکم
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار.
قصر نوشروان کجا ماند به کلبه ٔ پیرزن
تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار.
و رجوع به شیرخواره شود.
- شیرخوار شدن ؛ شیر خوردن :
چو با سرکه سازی مشو شیرخوار
که با شیرسرکه بود ناگوار.
- طفل شیرخوار؛ بچه ٔ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف ) :
چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا
چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد.
رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود.
- کودک شیرخوار؛ بچه ٔ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
ببستند یک گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار.
رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود.
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار.
اسیران رومی که آورده اند
بسی شیرخوار اندر او بوده اند.
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن .
ز هر شاخی یکی میوه برآویخت
چو از پستان مادر شیرخواری .
آدم به گاهواره ٔ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان .
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار.
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار.
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیرخواری بدم برابر او.
بیاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران .
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیرخوارم .
ای که وقتی نطفه بودی در شکم
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار.
قصر نوشروان کجا ماند به کلبه ٔ پیرزن
تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار.
و رجوع به شیرخواره شود.
- شیرخوار شدن ؛ شیر خوردن :
چو با سرکه سازی مشو شیرخوار
که با شیرسرکه بود ناگوار.
- طفل شیرخوار؛ بچه ٔ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف ) :
چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا
چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد.
رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود.
- کودک شیرخوار؛ بچه ٔ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
ببستند یک گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار.
رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود.