شیر
لغتنامه دهخدا
شیر. (اِ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ژیان ، شرزه ، چیره خران ، برق چنگال از صفات اوست . (آنندراج ). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته ٔ گوشت خواران جزو تیره ٔ گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است . این پستاندار مخصوص نواحی گرم قاره ٔ قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است . نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است . (فرهنگ فارسی معین ).
ابوالابطال . ابوالاحیاس . ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری . ابوالجرا. ابوحفض . ابوالحذرة. ابورزاح . ابوالزعفران . ابوشبل . ابوالاشبال . ابوالضیغم . ابوعریس . ابوالعرین . ابوفراس . ابوالولید. ابولیث . ابومحراب . ابومحظم . ابوالنخس . ابوالهیضم . ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف . ابومحراب .ابومحطم . ابوالنحس . ابوالهیصم . ابوالعباس . ابوالابطال . ابوجرد. ابوالاخیاس . ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص . ابوالحذر. ابورزاح . ابوالزّعفران . ابوشبل . ابولیث . ابولبد. (از المزهر سیوطی ). ابوالحذر. ابوالحرارة.ابوالحرث . ابوالابیض . ابوالاشهب . ابوالاشبال . ابوفراس .ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث . بوالحارث . اسدة. اسامة. باقر. بیاض . بربار. بهنس . بهینس . متبهنس . بیهس . شاه دد. شاه ددان . سلطان وحوش . مُجَهْجَه ْ. حامی . حلبس .حلبیس . حطام . حطوم . مِحْطَم . حیةالوادی . حیدر. حیدرة. حادر. دلهث . حمارس . حارس . حمز. دلاهث . دلهاث . ساعدة. ضبارم . ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل . مبربر. محمی . لبوة. لبوءة (ماده شیر). مبیح . محتصر. متحرب . محرب . مریمة. مبرر. هرماس . (یادداشت مؤلف ). سرحان . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسورة. لیث . هزبر. (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم . اخنس . اربد. ارقب . اسجر. اسد. اشجع. اشدخ . اشهب . اصبح . اصحر. اصدع . اصهب . اصید. اضبط. اغثر. اغثی . اغثی ̍. اغلب . افضح . اقدم . الیس . جائب العین . جاهل . جأب . جراض . جرائض . جرئض . جریاض . جرواض . جرهام . جری ٔ. جلنبط. جواس . جهضم . جهم . خابس . خبوس . خبعثنة. خباس . خثعم . خبعثن . خیس .خیتعور. خزرج . خشام . خطار. خنابس . خنوس . خنافس . خوان . دبحس . دریاس . دبخس . ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب . رئبال . ریبال . رزم . رماحس . زفر. زائف . زباف . زنبر. زهدم . سلاقم . سلقم . سرحان . سوار. سندری . سید. ساری . ساعدة. سبر. شاکی . شجعم . شداقم . شدقم . شدید. شرابت . شرنبث . شریس . شنابث . شنبث . شندخ . شَکِم . شیظم . شیظمی . صارم . صعب . صلام . صلادم . صلقم . صلقام . صیاد. صم . صلهام . صمصام . صمة. صمادحی . صمصم . ضابط. ضبثم . ضیثم . ضموز. ضنبارم . ضنبارمة. ضباث . ضبارک . ضباثم . ضبوث . ضبر. ضبور. ضبث . ضبراک . ضرضم . ضراک . ضیغم . ضیغمی . ضیغنی . ضرغام . ضرغامة. ضرغم . ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح . طحن . طیشار. عادی . عارن . عثمثم . عترس . عَتَرَّس . عجوز. عرس . عذافر. عرزم . عِرْزَم . عَرازِم . عِرازِم . عرندس . عرصم . عِرْصام . عراصم . عرفاس . عفراس . عزام . عَرْهَم . عَرْهَم ّ. عُراهِم . عروة. عسرب . عَسْلَق . عِسْلِق . عَسَلَّق . عسالق . عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن . عفرین . عفرناة. عَفَرْنی ̍. عشارب . عَشْرَب . عَشَرَّب . عشرم . عشارم . عَمَیْثَل . عنابس . عنبس . عائث . عیاث . عیوث . عوف . عابس . عبوس . عباس . عیار. غثوثر. غادی . غثاغث . غثث . غشرب . غدف . غضب . غَطَمَّش . غضوب . غالی (به لغت یونانی ).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال . فارس . فدوکس . فراسن . فراس . فروس . فصافصة. قائت . قارح . قداحس . قرضاب . قرضابة. قراضب . قرشب . قرثع. قرحان . قساقس . قسقاس . قسقس . قسور. قسورة. قصال . قِصْمِل . قَصْمَل . قُصَمِل . قضقاض . قطوب . قعنب . قعانب . قموص . قفصل . کفأت . کلب . کهمس . کریه . کِرْشَب ّ. کعانب . کعنب . لائث . لابد. لَحِم . لیث . لیث عفرین . متربد. متجبر. متقدی . متناذر. مختلی . متورد. مجالح . مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف . مختبس . مدرب . مخشف . مخثعم . مخیف . مرزبان الرازة. مرمل . مرثد. مُرَمِّل . مرزم . موهوب . مساری . مستری . مسافع. مستلحم . مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس .مفاجی ٔ. مضبث . مقبقب . مضطبث . مضطهد. معید. معتزم . مُعْتَلی ̍. مقتمی . معیل . مضرج . مِطْحَر. مُغِب ّ. مقصمل . مقرنصف . ملبد. ممقر. مِنْهَت . مَنْهَس . منیخ . مودی . مهتصر. مهصار. مهرب . مهراع . مهرع . مهیب . مهصم . مهصیر. مهصر. نَتَّآت . نَتَّآج . نجید. نحام . نهام . نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس . نهاس . نهیک . ورد. وهاس . هادی . هاصر. هاضوم . هبرزی . هترک . هدب . هزابر. هزبر. هرّ. هراثم . هرات . هرثمة. هراهر. هَرِت . هرثم . هروت . هریت . هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام . هصم . هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام . هضوم . هصرة.هلقام . همام . هماس . همهم . هموم . همهام . هنبع. هَوّام . هَیْزَم . هیصار. هیصم . هیصور. (منتهی الارب ) :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بِپْسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس .
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .
نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .
چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ .
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ .
ز شاهین و از باز و پَرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب .
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاَّنجا برسدخرد بخاید چنگال .
به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
[ زحل دلالت دارد بر ] ... صحراهای با شیر از هر نوع ... (التفهیم ).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم .
سه روز پیوسته بخورد [ مسعود ]، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). به شکار شیر رفتی تا ختن . (تاریخ بیهقی ). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است . (تاریخ بیهقی ).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی .
علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین .
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال .
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.
شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.
شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.
خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.
در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه ). شیر گفت آری پدرش را بشناختم . (کلیله ودمنه ). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه ). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم . (کلیله و دمنه ).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ .
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است .
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست .
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است .
چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده . (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده .
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن .
گرچه درویشم بحمداللَّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است .
درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم .
باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.
- امثال :
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین .
زیرا که ز شیربچه هم شیر آید .
شیر به منشور نیست والی آجام .
شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند . (مقامات حمیدی ).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری .
شیر را بچه همی ماند بدو .
جای شیران شغالان لانه دارند . (از امثال و حکم ).
شیر تقاضای خودش را دارد . (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.
شیر بیشه نر و ماده ندارد . (از امثال و حکم ).
شیر از مورچه میگریزد . (از جامع التمثیل ).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند . (از شاهد صادق ).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد . (از امثال و حکم ).
شیری از دو رنگ جان نبرد . (از امثال و حکم ).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
شیر به آزمایش دلیر شود . (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود . (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله .
اغبث ؛ شیر بیشه ٔ خاکستری رنگ . اجوف ؛ شیر کلان شکم . جیفر؛ شیر قوی . جرهاس ؛ شیر سطبر و قوی . سمیع؛ شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل ؛ شیر که دندان او در هم آمده باشد. عِرْس ؛ شیر نر یا ماده . عفرنس ؛ شیر سخت و توانا. عفریت ؛ عُفاریة، عَفَرْنی ̍؛ شیر توانا و درشت خلقت . شتیم ، مشتَّم ؛ شیر غضبناک . فرانس ؛ شیر سطبرگردن .فرناس ؛ شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف ؛ شیر غرنده . عفر؛ شیر درشت . عِفْرِس ، عِفریس ، عِفراس ، عُفروس ؛ شیر بیشه ٔ قوی و توانا. هرماس ، هرمیس ؛ شیر سخت خونخوار مردم . هصمصم ؛ شیر قوی و توانا. هندس ؛ شیر دلیر. هرمة؛ شیر ماده . مقعصص ، مقعاص ؛ شیر که زود بکشد شکار را. هَرّاس ؛ شیر درشت . هراس ؛ شیر سخت اندام بسیارخوار. هَرِس ؛ شیر استواراندام بسیارخوار. عَموس ، عَشْزَب ، عَشَزَّب ؛ شیر بیشه ٔ درشت اندام . ممتنع؛ شیر توانا. هجاس ؛ شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسة، هواس ؛ شیر نیک درنده . هزاع ؛ شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع ؛ شیر بسیار سخت شکننده ٔ شکار. (منتهی الارب ).
- پیشانی شیر خاریدن ؛ کام شیر خاریدن . کام شیر آژدن . پا روی دم مار نهادن . دنبال ببر خاییدن . (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن :
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم ).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
- تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است :
که نتوان ستد غارت از تند شیر.
- جبهه ٔ شیر خواب آلوده خاریدن ؛ پیشانی شیر خاریدن . به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن :
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینه ٔ افکار ما.
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر؛ شیر شرزه . شیر خشمگین :
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب ؛ آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است :
از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
- شیرآفرین ؛ آفریننده ٔ شیر بیشه . که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است :
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین .
- شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد :
کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
- شیرآور؛ شیرافکن . شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد :
دمان از پسش زنگه ٔ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران .
- شیر آهنین چرم ؛ شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .
- شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب . لقب حضرت علی بن ابیطالب . (یادداشت مؤلف ) :
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین .
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.
- شیربازی ؛ دست به کار خطرناک زدن :
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی .
- شیر بالش ؛ نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف ). نقش شیر که بر تکیه ٔ سر کنند. (آنندراج ) :
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین .
- شیر برف ؛ صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته . شیر برفی . شیر برفین . (آنندراج ) :
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی ؛ شیر برف . صورت شیر از برف . شیر برفین . (از آنندراج ). هیکل شیر بزرگ که از توده ٔ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف ) (از غیاث ) :
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی .
- مثل شیر برفی ، نمودی دروغین . (امثال و حکم ).
- || صورتی بی معنی . آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین ؛ شیر برف . شیر برفی . شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج ) :
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم .
تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.
رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج ) :
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده .
- شیر بیابانی ؛ کنایه از شیر درنده است . اسد :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .
- شیر بی دم ّ و سر و اشکم ؛ کنایه از امر محال . (فرهنگ فارسی معین ) :
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.
- شیر پاس ؛ نگهبان و پاسداری کننده چون شیر :
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه .
- شیر پرده ؛ شیر علم . شیر شادرْوان .
عکس شیر در روی پرده :
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین .
هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .
رجوع به ترکیب شیر شادرْوان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین ؛ صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج ):
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.
- شیر پیره ؛ مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف . (یادداشت مؤلف ).
- شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج ) :
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.
- شیر حوض ؛ صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج ) :
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب .
- شیر خطایی ؛ ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش ؛ نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج ). شیر رایت . شیر علم :
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه ٔ شیر تابنده خور.
رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده ؛ درواس . داهی . دهلاث . رباض . مرئس . جرفاس . مجرب . (منتهی الارب ) :
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه .
- شیر دیبا؛ شیر رایت . نقش شیر که بر پارچه ٔ دیبا باشد. (از آنندراج ) :
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.
رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت ؛ تصویر شیر که بر علم و رایت باشد :
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان .
از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان .
خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.
چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری ؛ شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر :
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است .
- شیر ژیان ؛ شیر خشمگین . (ناظم الاطباء) :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس .
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نَبُرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان .
پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.
بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان .
عدل و انصاف تو در هر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم .
دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
- امثال :
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مسته ٔ هر روبه .
- || کنایه از شجاع و دلیر است . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- شیرسار،شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی .
- شیر سنگی ؛ صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده . (آنندراج ) :
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش .
- شیر سیستان ؛ کنایه از رستم است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی ).
- شیر شادرْوان ؛ تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان .
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان .
این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان .
- شیر شرزه ؛ شیر برهنه دندان و خشمگین . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ) :
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم .
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان .
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خَم ّ کمند.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزه ٔ نر.
- || اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب . (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شرزه ٔ غاب ؛ شیر خشمگین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه است از اسداﷲ غالب . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شکاری ؛ شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند :
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری .
که بازی نیست با شیر شکاری .
- شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج ) :
پیش من از گربه ٔ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست .
- شیر عرین ؛ شیر بیشه . شیر جنگل . شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف ) :
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .
دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است .
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .
چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین .
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .
چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین .
- امثال :
شیر بالش نشد چو شیر عرین .
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
- شیر علم ؛ تصویر که بر جامه ٔ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین . (غیاث ) (آنندراج ). شیر رایت . تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد :
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم .
آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.
دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم .
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم .
- || صورتی بی معنی .آنکه کارش به قوت و اراده ٔ دیگری است . (یادداشت مؤلف ): مثل شیر علم . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب ؛شیر بیشه . شیر عرین .
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .
رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران ؛ شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف ). شیر هیبتناک . مزئر. (منتهی الارب ).
- || بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ).
- شیر فرش ؛ نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج ) :
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.
- شیر فلوس ؛ صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است . (آنندراج ). عکس شیر درروی سکه ٔ فلزی :
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری .
- شیر قالی ؛ نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج ) :
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است .
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
- || بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج ).
- شیر قالین ؛ شیر قالی . تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است .
- شیر قلاب ؛ آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث ) (از آنندراج ) :
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من .
- شیر کردگار؛ علی علیه السلام . اسد اﷲ الغالب . شیر خدا. (یادداشت مؤلف ) :
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.
رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن ؛ شیرشدن . چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن :
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
- || دلیری دروغین . (یادداشت مؤلف ).
- شیر گرمابه ؛ شیر حمام . شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن . رستم در حمام . (یادداشت مؤلف ) :
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست .
- شیر لوای ؛ نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج ) :
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.
- شیر ماده ؛ لحاسة. (منتهی الارب ). لب ء. لباءة. لَباءة. لَبُوءة. لُبَاءة. لَبَاءة. لَبة. (منتهی الارب ). لبوءة. (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
- شیر مست ؛ شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی . (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد :
نکو داستانی زد آن شیر مست .
- شیر نر؛ نرّه شیر. (یادداشت مؤلف ) : شیر نر بکشتی و ببستی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش .
عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
- امثال :
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت .
- || مرد شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج ) :
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.
- شیر یله ؛ شیر رهاشده :
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.
ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یله ٔ ژیان دیگر.
- || مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن )؛ کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن :
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن .
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
|| آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است ، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف ). || علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست . رجوع به شیر و خورشید شود. || ببر. (ناظم الاطباء). || دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان . (یادداشت مؤلف ) :
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه .
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ .
تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم .
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته .
از چرخ طمع بِبُر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه .
- زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر :
زن شیر از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
- سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور :
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.
- شیران پولادخای ؛ مردمان دلیر و بهادر. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- || اسبان پرزور. (از برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از انجمن آرا).
- شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه :
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش .
- شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور :
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر.
|| (ص ) موفق . پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است : شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین ). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده :
دانم که از بیت اللَّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟
مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی .
- امثال :
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن ؛ مانند شیرسرافراز و موفق آمدن :
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
|| (اصطلاح سیاسی ) در عرف سیاست ، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی ماهی در دریای فارس . (یادداشت مؤلف ). || (پسوند) مزید مؤخر کلمات : کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف ).
ابوالابطال . ابوالاحیاس . ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری . ابوالجرا. ابوحفض . ابوالحذرة. ابورزاح . ابوالزعفران . ابوشبل . ابوالاشبال . ابوالضیغم . ابوعریس . ابوالعرین . ابوفراس . ابوالولید. ابولیث . ابومحراب . ابومحظم . ابوالنخس . ابوالهیضم . ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف . ابومحراب .ابومحطم . ابوالنحس . ابوالهیصم . ابوالعباس . ابوالابطال . ابوجرد. ابوالاخیاس . ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص . ابوالحذر. ابورزاح . ابوالزّعفران . ابوشبل . ابولیث . ابولبد. (از المزهر سیوطی ). ابوالحذر. ابوالحرارة.ابوالحرث . ابوالابیض . ابوالاشهب . ابوالاشبال . ابوفراس .ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث . بوالحارث . اسدة. اسامة. باقر. بیاض . بربار. بهنس . بهینس . متبهنس . بیهس . شاه دد. شاه ددان . سلطان وحوش . مُجَهْجَه ْ. حامی . حلبس .حلبیس . حطام . حطوم . مِحْطَم . حیةالوادی . حیدر. حیدرة. حادر. دلهث . حمارس . حارس . حمز. دلاهث . دلهاث . ساعدة. ضبارم . ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل . مبربر. محمی . لبوة. لبوءة (ماده شیر). مبیح . محتصر. متحرب . محرب . مریمة. مبرر. هرماس . (یادداشت مؤلف ). سرحان . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسورة. لیث . هزبر. (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم . اخنس . اربد. ارقب . اسجر. اسد. اشجع. اشدخ . اشهب . اصبح . اصحر. اصدع . اصهب . اصید. اضبط. اغثر. اغثی . اغثی ̍. اغلب . افضح . اقدم . الیس . جائب العین . جاهل . جأب . جراض . جرائض . جرئض . جریاض . جرواض . جرهام . جری ٔ. جلنبط. جواس . جهضم . جهم . خابس . خبوس . خبعثنة. خباس . خثعم . خبعثن . خیس .خیتعور. خزرج . خشام . خطار. خنابس . خنوس . خنافس . خوان . دبحس . دریاس . دبخس . ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب . رئبال . ریبال . رزم . رماحس . زفر. زائف . زباف . زنبر. زهدم . سلاقم . سلقم . سرحان . سوار. سندری . سید. ساری . ساعدة. سبر. شاکی . شجعم . شداقم . شدقم . شدید. شرابت . شرنبث . شریس . شنابث . شنبث . شندخ . شَکِم . شیظم . شیظمی . صارم . صعب . صلام . صلادم . صلقم . صلقام . صیاد. صم . صلهام . صمصام . صمة. صمادحی . صمصم . ضابط. ضبثم . ضیثم . ضموز. ضنبارم . ضنبارمة. ضباث . ضبارک . ضباثم . ضبوث . ضبر. ضبور. ضبث . ضبراک . ضرضم . ضراک . ضیغم . ضیغمی . ضیغنی . ضرغام . ضرغامة. ضرغم . ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح . طحن . طیشار. عادی . عارن . عثمثم . عترس . عَتَرَّس . عجوز. عرس . عذافر. عرزم . عِرْزَم . عَرازِم . عِرازِم . عرندس . عرصم . عِرْصام . عراصم . عرفاس . عفراس . عزام . عَرْهَم . عَرْهَم ّ. عُراهِم . عروة. عسرب . عَسْلَق . عِسْلِق . عَسَلَّق . عسالق . عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن . عفرین . عفرناة. عَفَرْنی ̍. عشارب . عَشْرَب . عَشَرَّب . عشرم . عشارم . عَمَیْثَل . عنابس . عنبس . عائث . عیاث . عیوث . عوف . عابس . عبوس . عباس . عیار. غثوثر. غادی . غثاغث . غثث . غشرب . غدف . غضب . غَطَمَّش . غضوب . غالی (به لغت یونانی ).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال . فارس . فدوکس . فراسن . فراس . فروس . فصافصة. قائت . قارح . قداحس . قرضاب . قرضابة. قراضب . قرشب . قرثع. قرحان . قساقس . قسقاس . قسقس . قسور. قسورة. قصال . قِصْمِل . قَصْمَل . قُصَمِل . قضقاض . قطوب . قعنب . قعانب . قموص . قفصل . کفأت . کلب . کهمس . کریه . کِرْشَب ّ. کعانب . کعنب . لائث . لابد. لَحِم . لیث . لیث عفرین . متربد. متجبر. متقدی . متناذر. مختلی . متورد. مجالح . مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف . مختبس . مدرب . مخشف . مخثعم . مخیف . مرزبان الرازة. مرمل . مرثد. مُرَمِّل . مرزم . موهوب . مساری . مستری . مسافع. مستلحم . مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس .مفاجی ٔ. مضبث . مقبقب . مضطبث . مضطهد. معید. معتزم . مُعْتَلی ̍. مقتمی . معیل . مضرج . مِطْحَر. مُغِب ّ. مقصمل . مقرنصف . ملبد. ممقر. مِنْهَت . مَنْهَس . منیخ . مودی . مهتصر. مهصار. مهرب . مهراع . مهرع . مهیب . مهصم . مهصیر. مهصر. نَتَّآت . نَتَّآج . نجید. نحام . نهام . نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس . نهاس . نهیک . ورد. وهاس . هادی . هاصر. هاضوم . هبرزی . هترک . هدب . هزابر. هزبر. هرّ. هراثم . هرات . هرثمة. هراهر. هَرِت . هرثم . هروت . هریت . هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام . هصم . هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام . هضوم . هصرة.هلقام . همام . هماس . همهم . هموم . همهام . هنبع. هَوّام . هَیْزَم . هیصار. هیصم . هیصور. (منتهی الارب ) :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بِپْسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس .
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .
نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .
چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ .
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ .
ز شاهین و از باز و پَرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب .
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاَّنجا برسدخرد بخاید چنگال .
به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
[ زحل دلالت دارد بر ] ... صحراهای با شیر از هر نوع ... (التفهیم ).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم .
سه روز پیوسته بخورد [ مسعود ]، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). به شکار شیر رفتی تا ختن . (تاریخ بیهقی ). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است . (تاریخ بیهقی ).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی .
علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین .
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال .
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.
شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.
شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.
خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.
در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه ). شیر گفت آری پدرش را بشناختم . (کلیله ودمنه ). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه ). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم . (کلیله و دمنه ).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ .
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است .
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست .
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است .
چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده . (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده .
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن .
گرچه درویشم بحمداللَّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است .
درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم .
باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.
- امثال :
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین .
زیرا که ز شیربچه هم شیر آید .
شیر به منشور نیست والی آجام .
شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند . (مقامات حمیدی ).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری .
شیر را بچه همی ماند بدو .
جای شیران شغالان لانه دارند . (از امثال و حکم ).
شیر تقاضای خودش را دارد . (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.
شیر بیشه نر و ماده ندارد . (از امثال و حکم ).
شیر از مورچه میگریزد . (از جامع التمثیل ).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند . (از شاهد صادق ).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد . (از امثال و حکم ).
شیری از دو رنگ جان نبرد . (از امثال و حکم ).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
شیر به آزمایش دلیر شود . (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود . (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله .
اغبث ؛ شیر بیشه ٔ خاکستری رنگ . اجوف ؛ شیر کلان شکم . جیفر؛ شیر قوی . جرهاس ؛ شیر سطبر و قوی . سمیع؛ شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل ؛ شیر که دندان او در هم آمده باشد. عِرْس ؛ شیر نر یا ماده . عفرنس ؛ شیر سخت و توانا. عفریت ؛ عُفاریة، عَفَرْنی ̍؛ شیر توانا و درشت خلقت . شتیم ، مشتَّم ؛ شیر غضبناک . فرانس ؛ شیر سطبرگردن .فرناس ؛ شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف ؛ شیر غرنده . عفر؛ شیر درشت . عِفْرِس ، عِفریس ، عِفراس ، عُفروس ؛ شیر بیشه ٔ قوی و توانا. هرماس ، هرمیس ؛ شیر سخت خونخوار مردم . هصمصم ؛ شیر قوی و توانا. هندس ؛ شیر دلیر. هرمة؛ شیر ماده . مقعصص ، مقعاص ؛ شیر که زود بکشد شکار را. هَرّاس ؛ شیر درشت . هراس ؛ شیر سخت اندام بسیارخوار. هَرِس ؛ شیر استواراندام بسیارخوار. عَموس ، عَشْزَب ، عَشَزَّب ؛ شیر بیشه ٔ درشت اندام . ممتنع؛ شیر توانا. هجاس ؛ شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسة، هواس ؛ شیر نیک درنده . هزاع ؛ شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع ؛ شیر بسیار سخت شکننده ٔ شکار. (منتهی الارب ).
- پیشانی شیر خاریدن ؛ کام شیر خاریدن . کام شیر آژدن . پا روی دم مار نهادن . دنبال ببر خاییدن . (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن :
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم ).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
- تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است :
که نتوان ستد غارت از تند شیر.
- جبهه ٔ شیر خواب آلوده خاریدن ؛ پیشانی شیر خاریدن . به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن :
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینه ٔ افکار ما.
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر؛ شیر شرزه . شیر خشمگین :
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب ؛ آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است :
از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
- شیرآفرین ؛ آفریننده ٔ شیر بیشه . که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است :
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین .
- شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد :
کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
- شیرآور؛ شیرافکن . شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد :
دمان از پسش زنگه ٔ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران .
- شیر آهنین چرم ؛ شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .
- شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب . لقب حضرت علی بن ابیطالب . (یادداشت مؤلف ) :
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین .
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.
- شیربازی ؛ دست به کار خطرناک زدن :
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی .
- شیر بالش ؛ نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف ). نقش شیر که بر تکیه ٔ سر کنند. (آنندراج ) :
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین .
- شیر برف ؛ صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته . شیر برفی . شیر برفین . (آنندراج ) :
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی ؛ شیر برف . صورت شیر از برف . شیر برفین . (از آنندراج ). هیکل شیر بزرگ که از توده ٔ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف ) (از غیاث ) :
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی .
- مثل شیر برفی ، نمودی دروغین . (امثال و حکم ).
- || صورتی بی معنی . آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین ؛ شیر برف . شیر برفی . شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج ) :
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم .
تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.
رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج ) :
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده .
- شیر بیابانی ؛ کنایه از شیر درنده است . اسد :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .
- شیر بی دم ّ و سر و اشکم ؛ کنایه از امر محال . (فرهنگ فارسی معین ) :
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.
- شیر پاس ؛ نگهبان و پاسداری کننده چون شیر :
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه .
- شیر پرده ؛ شیر علم . شیر شادرْوان .
عکس شیر در روی پرده :
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین .
هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .
رجوع به ترکیب شیر شادرْوان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین ؛ صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج ):
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.
- شیر پیره ؛ مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف . (یادداشت مؤلف ).
- شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج ) :
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.
- شیر حوض ؛ صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج ) :
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب .
- شیر خطایی ؛ ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش ؛ نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج ). شیر رایت . شیر علم :
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه ٔ شیر تابنده خور.
رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده ؛ درواس . داهی . دهلاث . رباض . مرئس . جرفاس . مجرب . (منتهی الارب ) :
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه .
- شیر دیبا؛ شیر رایت . نقش شیر که بر پارچه ٔ دیبا باشد. (از آنندراج ) :
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.
رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت ؛ تصویر شیر که بر علم و رایت باشد :
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان .
از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان .
خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.
چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری ؛ شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر :
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است .
- شیر ژیان ؛ شیر خشمگین . (ناظم الاطباء) :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس .
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نَبُرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان .
پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.
بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان .
عدل و انصاف تو در هر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم .
دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
- امثال :
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مسته ٔ هر روبه .
- || کنایه از شجاع و دلیر است . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- شیرسار،شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی .
- شیر سنگی ؛ صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده . (آنندراج ) :
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش .
- شیر سیستان ؛ کنایه از رستم است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی ).
- شیر شادرْوان ؛ تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان .
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان .
این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان .
- شیر شرزه ؛ شیر برهنه دندان و خشمگین . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ) :
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم .
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان .
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خَم ّ کمند.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزه ٔ نر.
- || اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب . (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شرزه ٔ غاب ؛ شیر خشمگین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه است از اسداﷲ غالب . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شکاری ؛ شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند :
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری .
که بازی نیست با شیر شکاری .
- شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج ) :
پیش من از گربه ٔ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست .
- شیر عرین ؛ شیر بیشه . شیر جنگل . شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف ) :
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .
دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است .
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .
چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین .
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .
چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین .
- امثال :
شیر بالش نشد چو شیر عرین .
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
- شیر علم ؛ تصویر که بر جامه ٔ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین . (غیاث ) (آنندراج ). شیر رایت . تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد :
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم .
آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.
دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم .
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم .
- || صورتی بی معنی .آنکه کارش به قوت و اراده ٔ دیگری است . (یادداشت مؤلف ): مثل شیر علم . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب ؛شیر بیشه . شیر عرین .
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .
رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران ؛ شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف ). شیر هیبتناک . مزئر. (منتهی الارب ).
- || بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ).
- شیر فرش ؛ نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج ) :
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.
- شیر فلوس ؛ صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است . (آنندراج ). عکس شیر درروی سکه ٔ فلزی :
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری .
- شیر قالی ؛ نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج ) :
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است .
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
- || بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج ).
- شیر قالین ؛ شیر قالی . تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است .
- شیر قلاب ؛ آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث ) (از آنندراج ) :
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من .
- شیر کردگار؛ علی علیه السلام . اسد اﷲ الغالب . شیر خدا. (یادداشت مؤلف ) :
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.
رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن ؛ شیرشدن . چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن :
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
- || دلیری دروغین . (یادداشت مؤلف ).
- شیر گرمابه ؛ شیر حمام . شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن . رستم در حمام . (یادداشت مؤلف ) :
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست .
- شیر لوای ؛ نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج ) :
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.
- شیر ماده ؛ لحاسة. (منتهی الارب ). لب ء. لباءة. لَباءة. لَبُوءة. لُبَاءة. لَبَاءة. لَبة. (منتهی الارب ). لبوءة. (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
- شیر مست ؛ شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی . (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد :
نکو داستانی زد آن شیر مست .
- شیر نر؛ نرّه شیر. (یادداشت مؤلف ) : شیر نر بکشتی و ببستی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش .
عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
- امثال :
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت .
- || مرد شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج ) :
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.
- شیر یله ؛ شیر رهاشده :
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.
ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یله ٔ ژیان دیگر.
- || مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن )؛ کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن :
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن .
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
|| آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است ، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف ). || علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست . رجوع به شیر و خورشید شود. || ببر. (ناظم الاطباء). || دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان . (یادداشت مؤلف ) :
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه .
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ .
تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم .
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته .
از چرخ طمع بِبُر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه .
- زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر :
زن شیر از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
- سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور :
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.
- شیران پولادخای ؛ مردمان دلیر و بهادر. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- || اسبان پرزور. (از برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از انجمن آرا).
- شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه :
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش .
- شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور :
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر.
|| (ص ) موفق . پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است : شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین ). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده :
دانم که از بیت اللَّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟
مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی .
- امثال :
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن ؛ مانند شیرسرافراز و موفق آمدن :
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
|| (اصطلاح سیاسی ) در عرف سیاست ، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی ماهی در دریای فارس . (یادداشت مؤلف ). || (پسوند) مزید مؤخر کلمات : کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف ).