شیب
لغتنامه دهخدا
شیب . (اِ) مقابل بالا. (برهان ). ضد فراز که بلند است . (فرهنگ خطی ). نشیب . مقابل فراز. شیو. (رشیدی ) (انجمن آرا). انحدار. حدور.هبوط. سرازیری . پستی . (یادداشت مؤلف ) :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب .
چو آواز عباس بشنیدند همه بانگ کردند از تلها و ریگها و فرازها و شیبها که لبیک لبیک . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
وز آن روی با تیغ کین خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز.
اگرمرد جنگی رخ آور بشیب
ببینی چه دارم ز زور و نهیب .
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن .
بهتر، از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر زآب به شیب اندرو زآتش به فراز.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب .
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندرآمد ز بالا به شیب .
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب .
بر بُسّدت که ذره ازو سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره ز بالا گریسته .
زلف در پای چرا می فکند زآنک کمند
شرط آنست که ازشیب ببالا فکنند.
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند.
جمعی از فدائیان بر منع غلو کردند و بدان رضا نداده که به شیب آید. (تاریخ جهانگشای جوینی ). تا چون آنجا رسیدند در زمانی او را از قلعه به شیب آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). از دروازه به شیب آمد وبسبب آن تشتت و پراکندگی . (تاریخ جهانگشای جوینی ).
یک قدم چون رخ ز بالا تا به شیب
یک قدم چون پیل رفته در اریب .
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع ببالا رسی .
گر دور فتادم از جهان آرایی
هر شیب زمانه را بُوَد بالایی .
فراز و شیب این راه است بسیار
اگر مرد رهی خضری به دست آر.
- پای شیب . رجوع به پای شیب شود.
- شیب آمدن ؛ بزیر آمدن . پایین آمدن . فرودآمدن . زیر آمدن :
جملگان از بامها شیب آمدند
سربرهنه جانب صحرا شدند.
- شیب بلا؛ کنایه از دنیا وعالم کون و فساد است . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کنایه از دنیا است . (انجمن آرا) (از رشیدی ) :
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔ بند عنا.
- شیب و بالا؛ کنایه از زمین و آسمان . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از اقبال و ادبار و آسایش و سختی :
در بیابانهای بی فریاد او
هر زمانی شیب و بالایی ببین .
- || کنایه از راست و دروغ . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از گرم و سرد. (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دادوستددو امرد. (برهان ). لواط. (ناظم الاطباء).
- شیب و فراز؛ پایین و بالا و تحت و فوق :
سپه بر هم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
رسیدند زی شهر چندان فراز
سیه خیمه زد دشت شیب و فراز.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست .
شیب و فراز ایشان فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350).
- || هبوط و صعود. (ناظم الاطباء).
- فراز و شیب ؛ شیب و فراز. نشیب و فراز :
این طلعت خجسته که داری توغم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب .
|| زمینی که باران بر آن باریده و مردم و حیوانات بر بالای آن تردد و آمد و شد بسیار کرده باشند و بعد از آن آفتاب خورده و خشک شده باشد، چنانکه تردد برآن دشوار بود. (از برهان ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). زمین پرگِل . (فرهنگ شعوری ) :
پند بِپْذیر و چو کرّه ز گِل سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب .
|| زیر. تحت . فرود.
- شیب سر؛ زیر آن : جوالی برداشت [ ابراهیم ] و بر کتف نهاد... پس در میان راه خوابش بگرفت و آن جوال شیب سر نهاد و بخفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس عمران درِ سرای ببست و شمشیر و سپر اندر شیب سر نهاد و همی بود تا از شب سه ساعت بگذشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- شیب پا؛ زیر آن : پس [ ایوب ] پای بزد بر زمین شیب پای او چشمه ای آب پدید آمد اندر آن حالت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
|| (از ع ، اِ) دنباله ٔ تازیانه که رشته ٔ تازیانه باشد.(از برهان ). رشته ٔ تازیانه . (فرهنگ اسدی ) (فرهنگ خطی ). دنباله ٔ تازیانه . (جهانگیری ). تازیانه . (رشیدی ).دوال تازیانه . (انجمن آرا) (آنندراج ). تازیانه . مقرعه . قمچی . شلاق . شلاغ . رشته ٔ تازیانه که بافته بود. (یادداشت مؤلف ). تازیانه بود که بافته باشند. (اوبهی ). دوالی باریک که بر دنباله ٔ تازیانه وصل کنند تا به وقت زدن آواز برآید. (غیاث ) :
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز
دوان پیش رفتی و بردی نماز.
پیاده همی پیش شیب دراز
برفتند و بردند یکسر نماز.
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .
گر توانی بهر شیب مقرعه ش
زلف حوران هرچه پیرایی فرست .
از شیب تازیانه ٔ او عرش را هراس
وز شیهه ٔ تکاور او چرخ را صدا.
شیب سر تازیانه ش از قدر
حبل اللَّه شه طغان ببینم .
|| (اِ) عذاب وشکنجه . (یادداشت مؤلف ). اذی . اذیت :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب .
چنین است گیتی پر آسیب و شیب
پس ِ هر فرازی نهاده نشیب .
همه شب بخواب اندر آسیب و شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب .
|| گریه و نوحه که از نهایت اندوه باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || گمان میکنم یکی از معانی این کلمه حرکت و جنبش بوده در مقابل سایه که معنی آرام و سکون داشته است واز فرهنگها فوت شده است . شتاب (مقابل سایه ، بطؤ، سکون ، آرام ). (یادداشت مؤلف ) :
بگاه شیب بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
رجوع به شیبیدن شود.
|| (ص ) آشفته و مدهوش و سرگشته و بیخبر و متحیر. (برهان ). مدهوش . (جهانگیری ). سرگشته و مدهوش . (فرهنگ خطی ). اسم یا ریشه ٔ شیبیدن و شیبانیدن است به معنی شیفته شدن و دیوانه گشتن ، و بر این قیاس : شیبد،شیود، شیبم ، شیبانیدن ، شیوانیدن ، شیوان ، شیبان ، شیوا، یعنی شیفته و دیوانه که پند و افسون نپذیرد. (رشیدی ). سرگشته و مدهوش و شیفته . (اوبهی ). شیفته و پریشان . (انجمن آرا). آشفته . (فرهنگ اسدی ). رجوع به شیبیدن و شیبانیدن شود. || شتابزده . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- شیب تیب ؛ بمعنی شیب و تیب است . رجوع بهمین ترکیب شود.
- شیب شیب ؛ آشفته :
ندارد برِ آن زلف مشک ، بوی
ندارد برِ آن روی لاله ، زیب
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب .
- شیب و تیب ؛ شیب تیب . تیب و شیب . از اتباع است بمعنی سرگشته و مدهوش . (از فرهنگ اسدی ) (برهان ) (غیاث ). سرگشته و پریشان و مدهوش بود و در کار خود غافل . (یادداشت مؤلف ). شیب شیفته و پریشان و تیب تابع و مرادف آن است . شیو. (رشیدی ) (از فرهنگ خطی ):
نشیبت فراز وفرازت نشیب
چو فرزند آدم به شیب و به تیب .
نبوده مرا ایچ با توعتیب
مرا بیگنه کرده ای شیب و تیب .
- || شتابزده . (برهان ) (ناظم الاطباء).
|| نشیمن . دبر. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || شرم زن . || پایه و بنیاد. (ناظم الاطباء). || بانگ تیر از کمان رهاشده . (ناظم الاطباء). || (پسوند) شیو. مزید مؤخر امکنه : بهمن شیو. (یادداشت مؤلف ).
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب .
چو آواز عباس بشنیدند همه بانگ کردند از تلها و ریگها و فرازها و شیبها که لبیک لبیک . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
وز آن روی با تیغ کین خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز.
اگرمرد جنگی رخ آور بشیب
ببینی چه دارم ز زور و نهیب .
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن .
بهتر، از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر زآب به شیب اندرو زآتش به فراز.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب .
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندرآمد ز بالا به شیب .
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب .
بر بُسّدت که ذره ازو سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره ز بالا گریسته .
زلف در پای چرا می فکند زآنک کمند
شرط آنست که ازشیب ببالا فکنند.
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند.
جمعی از فدائیان بر منع غلو کردند و بدان رضا نداده که به شیب آید. (تاریخ جهانگشای جوینی ). تا چون آنجا رسیدند در زمانی او را از قلعه به شیب آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی ). از دروازه به شیب آمد وبسبب آن تشتت و پراکندگی . (تاریخ جهانگشای جوینی ).
یک قدم چون رخ ز بالا تا به شیب
یک قدم چون پیل رفته در اریب .
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع ببالا رسی .
گر دور فتادم از جهان آرایی
هر شیب زمانه را بُوَد بالایی .
فراز و شیب این راه است بسیار
اگر مرد رهی خضری به دست آر.
- پای شیب . رجوع به پای شیب شود.
- شیب آمدن ؛ بزیر آمدن . پایین آمدن . فرودآمدن . زیر آمدن :
جملگان از بامها شیب آمدند
سربرهنه جانب صحرا شدند.
- شیب بلا؛ کنایه از دنیا وعالم کون و فساد است . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). کنایه از دنیا است . (انجمن آرا) (از رشیدی ) :
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔ بند عنا.
- شیب و بالا؛ کنایه از زمین و آسمان . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از اقبال و ادبار و آسایش و سختی :
در بیابانهای بی فریاد او
هر زمانی شیب و بالایی ببین .
- || کنایه از راست و دروغ . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از گرم و سرد. (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از دادوستددو امرد. (برهان ). لواط. (ناظم الاطباء).
- شیب و فراز؛ پایین و بالا و تحت و فوق :
سپه بر هم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
رسیدند زی شهر چندان فراز
سیه خیمه زد دشت شیب و فراز.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست .
شیب و فراز ایشان فراگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350).
- || هبوط و صعود. (ناظم الاطباء).
- فراز و شیب ؛ شیب و فراز. نشیب و فراز :
این طلعت خجسته که داری توغم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب .
|| زمینی که باران بر آن باریده و مردم و حیوانات بر بالای آن تردد و آمد و شد بسیار کرده باشند و بعد از آن آفتاب خورده و خشک شده باشد، چنانکه تردد برآن دشوار بود. (از برهان ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). زمین پرگِل . (فرهنگ شعوری ) :
پند بِپْذیر و چو کرّه ز گِل سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب .
|| زیر. تحت . فرود.
- شیب سر؛ زیر آن : جوالی برداشت [ ابراهیم ] و بر کتف نهاد... پس در میان راه خوابش بگرفت و آن جوال شیب سر نهاد و بخفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس عمران درِ سرای ببست و شمشیر و سپر اندر شیب سر نهاد و همی بود تا از شب سه ساعت بگذشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- شیب پا؛ زیر آن : پس [ ایوب ] پای بزد بر زمین شیب پای او چشمه ای آب پدید آمد اندر آن حالت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
|| (از ع ، اِ) دنباله ٔ تازیانه که رشته ٔ تازیانه باشد.(از برهان ). رشته ٔ تازیانه . (فرهنگ اسدی ) (فرهنگ خطی ). دنباله ٔ تازیانه . (جهانگیری ). تازیانه . (رشیدی ).دوال تازیانه . (انجمن آرا) (آنندراج ). تازیانه . مقرعه . قمچی . شلاق . شلاغ . رشته ٔ تازیانه که بافته بود. (یادداشت مؤلف ). تازیانه بود که بافته باشند. (اوبهی ). دوالی باریک که بر دنباله ٔ تازیانه وصل کنند تا به وقت زدن آواز برآید. (غیاث ) :
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز
دوان پیش رفتی و بردی نماز.
پیاده همی پیش شیب دراز
برفتند و بردند یکسر نماز.
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .
گر توانی بهر شیب مقرعه ش
زلف حوران هرچه پیرایی فرست .
از شیب تازیانه ٔ او عرش را هراس
وز شیهه ٔ تکاور او چرخ را صدا.
شیب سر تازیانه ش از قدر
حبل اللَّه شه طغان ببینم .
|| (اِ) عذاب وشکنجه . (یادداشت مؤلف ). اذی . اذیت :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر به شیب و تیب .
چنین است گیتی پر آسیب و شیب
پس ِ هر فرازی نهاده نشیب .
همه شب بخواب اندر آسیب و شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب .
|| گریه و نوحه که از نهایت اندوه باشد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || گمان میکنم یکی از معانی این کلمه حرکت و جنبش بوده در مقابل سایه که معنی آرام و سکون داشته است واز فرهنگها فوت شده است . شتاب (مقابل سایه ، بطؤ، سکون ، آرام ). (یادداشت مؤلف ) :
بگاه شیب بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
رجوع به شیبیدن شود.
|| (ص ) آشفته و مدهوش و سرگشته و بیخبر و متحیر. (برهان ). مدهوش . (جهانگیری ). سرگشته و مدهوش . (فرهنگ خطی ). اسم یا ریشه ٔ شیبیدن و شیبانیدن است به معنی شیفته شدن و دیوانه گشتن ، و بر این قیاس : شیبد،شیود، شیبم ، شیبانیدن ، شیوانیدن ، شیوان ، شیبان ، شیوا، یعنی شیفته و دیوانه که پند و افسون نپذیرد. (رشیدی ). سرگشته و مدهوش و شیفته . (اوبهی ). شیفته و پریشان . (انجمن آرا). آشفته . (فرهنگ اسدی ). رجوع به شیبیدن و شیبانیدن شود. || شتابزده . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- شیب تیب ؛ بمعنی شیب و تیب است . رجوع بهمین ترکیب شود.
- شیب شیب ؛ آشفته :
ندارد برِ آن زلف مشک ، بوی
ندارد برِ آن روی لاله ، زیب
نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب .
- شیب و تیب ؛ شیب تیب . تیب و شیب . از اتباع است بمعنی سرگشته و مدهوش . (از فرهنگ اسدی ) (برهان ) (غیاث ). سرگشته و پریشان و مدهوش بود و در کار خود غافل . (یادداشت مؤلف ). شیب شیفته و پریشان و تیب تابع و مرادف آن است . شیو. (رشیدی ) (از فرهنگ خطی ):
نشیبت فراز وفرازت نشیب
چو فرزند آدم به شیب و به تیب .
نبوده مرا ایچ با توعتیب
مرا بیگنه کرده ای شیب و تیب .
- || شتابزده . (برهان ) (ناظم الاطباء).
|| نشیمن . دبر. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || شرم زن . || پایه و بنیاد. (ناظم الاطباء). || بانگ تیر از کمان رهاشده . (ناظم الاطباء). || (پسوند) شیو. مزید مؤخر امکنه : بهمن شیو. (یادداشت مؤلف ).