شگفتی
لغتنامه دهخدا
شگفتی . [ ش ِ گ ِ ] (حامص ، اِ) تعجب . (ناظم الاطباء). شگفت . (آنندراج ). استعجاب . (یادداشت مؤلف ) :
شگفتی در آن بود کاسب سیاه
نمی داشت خود را ازآتش نگاه .
ببردند هم درزمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .
- از شگفتی ماندن ؛ در حیرت و تعجب ماندن :
چنان از شگفتی بر او بر بماند
بسی آفرینها بر او بر بخواند.
- اندر (در) شگفتی ماندن ؛در تعجب ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن :
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند.
چو قیدافه آن نامه را بربخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند.
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان بدو نام یزدان بخواند.
چو شاه جهان نامه ها را بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند.
از آن نامه اندر شگفتی بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند.
- پرشگفتی ؛ سخت شگفت انگیز. پر از چیزهای شگفت آور و عجیب و غریب :
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
- شگفتی آمدن ؛ تعجب دست دادن . شگفت آوردن :
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نیاید مر مرا زین بس شگفتی .
- شگفتی داشتن ؛ تعجب داشتن . تعجب کردن :
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس ، شگفتی مدار.
- شگفتی گرفتن ؛ دچار شگفتی شدن :
بگویم همین داستان شگفت
کنون مرد دانا شگفتی گرفت .
- شگفتی نماینده ؛ تعجب آور. تعجب نما. نشان دهنده ٔ شگفتی :
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نو به نو.
- شگفتی نمودن ؛ تعجب نمودن . حیرت کردن . (یادداشت مؤلف ). تفکه .استعجاب . (تاج المصادر بیهقی ). اعجاب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). استعجاب . (یادداشت مؤلف ) (المصادر زوزنی ) : کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم .(کلیله و دمنه ).
- || چیزها یا امور شگفت انگیز نشان دادن :
زمین رابلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره به سربر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود.
بفرمود پس تا شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی .
|| هر چیز حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). اعجوبه . (یادداشت مؤلف ). مایه ٔ حیرت :
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.
فراوان شگفتی رسیدم بسر
ندیدم جهان را مگر بر گذر.
به گودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی به سر.
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی .
چو بوسید شد در زمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
ز کارنامه ٔ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
شگفتی بس است این چنین گونه گون
که آن کس جز ایزدنداند که چون .
گواهی دهم کین شگفتی درست
هم از فر ایران شه و بخت تست .
اگر شگفتیها بایدت بپوی زمین
وگر عجایبها بایدت بجوی جهان .
شگفتی نگه کن به کار جهان
و زو گیر بر کار خویش اعتبار.
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ .
بپرسید از نشان و کوه و دشتش
شگفتیها که بود از سرگذشتش .
|| (ص ) عجیب . نادر و حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). عجیب . عجب . (یادداشت مؤلف ). تعجب آور :
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
همی گفت هر کس که این پهلوان
شگفتی دلیری است به از گوان .
بدو گفت کز بچه ٔ اژدها
شگفتی نباشد چنین کارها.
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان .
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من ، نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم .
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که او گهر باشد.
شب از ماه بربست پیرایه ای
شگفتی بود نور در سایه ای .
- شگفتی فروماندن ؛ حیران شدن . در حیرت و بهت فروماندن . غرق حیرت و بهت گشتن :
بزرگان همه آفرین خواندند
شگفتی ز فرش فروماندند.
شگفتی فروماند سرو یمن
همیدون دلیران آن انجمن .
- شگفتی فرومانده ؛ غرق حیرت وتعجب شده . مات و مبهوت مانده :
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه .
- شگفتی ماندن ؛ شگفت ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن :
شگفتی در او ماند جمشید کی
بسی آفرین کرد بر نیک پی .
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه ٔ کارش ز بازی .
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری .
|| طرفه . نوظهور. بدیع. چیز بدیع و نو :
در آرزوی آنکه بینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشمت به پنجره .
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی .
بسی گشتیم در خرگاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق .
|| (ق ) بطور عجیب . (ناظم الاطباء). || (صوت ) تعجب . عجب . (آنندراج ). عجب ! تعجب ! مایه ٔ شگفتی است ! جای تعجب است ! (یادداشت مؤلف ).
- ای شگفتی ؛ ای شگفت ! شگفتا! عجبا! :
جهان ای شگفتی ! به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از اوست .
شگفتی در آن بود کاسب سیاه
نمی داشت خود را ازآتش نگاه .
ببردند هم درزمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .
- از شگفتی ماندن ؛ در حیرت و تعجب ماندن :
چنان از شگفتی بر او بر بماند
بسی آفرینها بر او بر بخواند.
- اندر (در) شگفتی ماندن ؛در تعجب ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن :
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند.
چو قیدافه آن نامه را بربخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند.
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان بدو نام یزدان بخواند.
چو شاه جهان نامه ها را بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند.
از آن نامه اندر شگفتی بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند.
- پرشگفتی ؛ سخت شگفت انگیز. پر از چیزهای شگفت آور و عجیب و غریب :
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
- شگفتی آمدن ؛ تعجب دست دادن . شگفت آوردن :
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نیاید مر مرا زین بس شگفتی .
- شگفتی داشتن ؛ تعجب داشتن . تعجب کردن :
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس ، شگفتی مدار.
- شگفتی گرفتن ؛ دچار شگفتی شدن :
بگویم همین داستان شگفت
کنون مرد دانا شگفتی گرفت .
- شگفتی نماینده ؛ تعجب آور. تعجب نما. نشان دهنده ٔ شگفتی :
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نو به نو.
- شگفتی نمودن ؛ تعجب نمودن . حیرت کردن . (یادداشت مؤلف ). تفکه .استعجاب . (تاج المصادر بیهقی ). اعجاب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). استعجاب . (یادداشت مؤلف ) (المصادر زوزنی ) : کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم .(کلیله و دمنه ).
- || چیزها یا امور شگفت انگیز نشان دادن :
زمین رابلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره به سربر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود.
بفرمود پس تا شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی .
|| هر چیز حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). اعجوبه . (یادداشت مؤلف ). مایه ٔ حیرت :
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.
فراوان شگفتی رسیدم بسر
ندیدم جهان را مگر بر گذر.
به گودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی به سر.
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی .
چو بوسید شد در زمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
ز کارنامه ٔ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
شگفتی بس است این چنین گونه گون
که آن کس جز ایزدنداند که چون .
گواهی دهم کین شگفتی درست
هم از فر ایران شه و بخت تست .
اگر شگفتیها بایدت بپوی زمین
وگر عجایبها بایدت بجوی جهان .
شگفتی نگه کن به کار جهان
و زو گیر بر کار خویش اعتبار.
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ .
بپرسید از نشان و کوه و دشتش
شگفتیها که بود از سرگذشتش .
|| (ص ) عجیب . نادر و حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). عجیب . عجب . (یادداشت مؤلف ). تعجب آور :
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
همی گفت هر کس که این پهلوان
شگفتی دلیری است به از گوان .
بدو گفت کز بچه ٔ اژدها
شگفتی نباشد چنین کارها.
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان .
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من ، نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم .
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که او گهر باشد.
شب از ماه بربست پیرایه ای
شگفتی بود نور در سایه ای .
- شگفتی فروماندن ؛ حیران شدن . در حیرت و بهت فروماندن . غرق حیرت و بهت گشتن :
بزرگان همه آفرین خواندند
شگفتی ز فرش فروماندند.
شگفتی فروماند سرو یمن
همیدون دلیران آن انجمن .
- شگفتی فرومانده ؛ غرق حیرت وتعجب شده . مات و مبهوت مانده :
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه .
- شگفتی ماندن ؛ شگفت ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن :
شگفتی در او ماند جمشید کی
بسی آفرین کرد بر نیک پی .
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه ٔ کارش ز بازی .
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری .
|| طرفه . نوظهور. بدیع. چیز بدیع و نو :
در آرزوی آنکه بینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشمت به پنجره .
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی .
بسی گشتیم در خرگاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق .
|| (ق ) بطور عجیب . (ناظم الاطباء). || (صوت ) تعجب . عجب . (آنندراج ). عجب ! تعجب ! مایه ٔ شگفتی است ! جای تعجب است ! (یادداشت مؤلف ).
- ای شگفتی ؛ ای شگفت ! شگفتا! عجبا! :
جهان ای شگفتی ! به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از اوست .