شگرفی
لغتنامه دهخدا
شگرفی . [ ش َ / ش ِ گ َ ] (حامص ) خوبی . نیکویی . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
همه روز این شگرفی بودکارش
همه عمر این روش بود اختیارش .
|| زیبایی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). اعلایی . (ناظم الاطباء) :
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن .
گه به زبان دیگران وعده ٔ خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری .
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی .
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
|| احتشام . بزرگی . حشمت . (یادداشت مؤلف ) : جوان است و با مروت و شگرفی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606). || زیرکی .جلدی . چابکی . (یادداشت مؤلف ).
- شگرفی کردن ؛ زیرکی و جلدی در کاری کردن . (انجمن آرا). جلدی . چستی . ناشکیبایی . چالاکی . (یادداشت مؤلف ) :
شگرفی کرد تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت .
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم با توأم شرمی نیاید.
جهد بسی کرد و شگرفی بسی
تا کند از ما به تکلف کسی .
- شگرفی نمودن ؛ جدیّت نشان دادن . جهد و کوشش کردن . کوشش بکار بردن :
کیسه بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی کرد سود.
رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود.
همه روز این شگرفی بودکارش
همه عمر این روش بود اختیارش .
|| زیبایی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). اعلایی . (ناظم الاطباء) :
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن .
گه به زبان دیگران وعده ٔ خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری .
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی .
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
|| احتشام . بزرگی . حشمت . (یادداشت مؤلف ) : جوان است و با مروت و شگرفی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606). || زیرکی .جلدی . چابکی . (یادداشت مؤلف ).
- شگرفی کردن ؛ زیرکی و جلدی در کاری کردن . (انجمن آرا). جلدی . چستی . ناشکیبایی . چالاکی . (یادداشت مؤلف ) :
شگرفی کرد تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت .
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم با توأم شرمی نیاید.
جهد بسی کرد و شگرفی بسی
تا کند از ما به تکلف کسی .
- شگرفی نمودن ؛ جدیّت نشان دادن . جهد و کوشش کردن . کوشش بکار بردن :
کیسه بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی کرد سود.
رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود.