شکیفتن
لغتنامه دهخدا
شکیفتن . [ ش ِ ت َ ] (مص ) شکیبیدن . شکیبایی داشتن . صبر کردن . تاب آوردن . تحمل کردن . (یادداشت مؤلف ). صبر کردن . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). آرام گرفتن . (برهان ) :
تو با تاج بر تخت نشکیفتی
خرد را بدینگونه بفریفتی .
لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحةالصدور راوندی ).
- شکیفتن از چیزی یا کسی ؛ صبر و تحمل کردن :
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه ای کو از آب سرد شکیفت .
خاک درگاهت دلم را می فریفت
خاک روی کو ز خاکت می شکیفت .
- نشکیفتن از کسی یا چیزی ؛ نسبت به او بی قرار و آرام بودن . آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او :
نبودی جدا یکزمان از پدر
پدر نیز نشکیفتی از پسر.
خرد را چنین خیره بفریفتند
از افزودن گنج نشکیفتند.
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی .
ورا نیز بندوی بفریفتی
ز بند اندر از چاه نشکیفتی .
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشکیفت .
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمی باید شکیفت .
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت .
|| حیران شدن . تعجب کردن . متعجب گشتن . شگفتیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بدان خیره گشتی و بفریفتی
به سحر چنان سخت بشکیفتی .
و رجوع به شگفتیدن شود.
تو با تاج بر تخت نشکیفتی
خرد را بدینگونه بفریفتی .
لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحةالصدور راوندی ).
- شکیفتن از چیزی یا کسی ؛ صبر و تحمل کردن :
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه ای کو از آب سرد شکیفت .
خاک درگاهت دلم را می فریفت
خاک روی کو ز خاکت می شکیفت .
- نشکیفتن از کسی یا چیزی ؛ نسبت به او بی قرار و آرام بودن . آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او :
نبودی جدا یکزمان از پدر
پدر نیز نشکیفتی از پسر.
خرد را چنین خیره بفریفتند
از افزودن گنج نشکیفتند.
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی .
ورا نیز بندوی بفریفتی
ز بند اندر از چاه نشکیفتی .
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشکیفت .
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمی باید شکیفت .
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت .
|| حیران شدن . تعجب کردن . متعجب گشتن . شگفتیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بدان خیره گشتی و بفریفتی
به سحر چنان سخت بشکیفتی .
و رجوع به شگفتیدن شود.