شکیبا
لغتنامه دهخدا
شکیبا. [ ش ِ / ش َ ] (نف ) صبور. تحمل کننده . آرام گیرنده . متحمل . بردبار. صابر. (برهان ) (ناظم الاطباء). صبور. آرمیده . (فرهنگ اوبهی )(لغت فرس اسدی ). صبرکننده . (آنندراج ) (غیاث ) (انجمن آرا). صبار. صبیر. بردبار. صابر. آرام . باآرامش و متین ، و با شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف ) :
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را به دام آورد.
شکیبا ز لشکر هر آن کس که دید
نخست از میان سپه برگزید.
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه .
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی .
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
کسی را در غریبی دل شکیباست
که در خانه نباشد کار او راست .
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
بررس به کارها به شکیبایی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه ).
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند.
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا.
عارف ؛ مرد شکیبا. عروف ؛ مرد نیک شکیبا. (منتهی الارب ).
- دل شکیبا کردن ؛ خوشدل شدن . اطمینان یافتن . آرامش یافتن . خاطر مطمئن و آرام داشتن :
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری
دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم .
- شکیبادل ؛ که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده :
بدو گفت پیروزگر باش ، زن
همیشه شکیبادل و رای زن .
مرا نیک دل مهربان بنده بود
شکیبادل و رازدارنده بود.
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان .
بیاریم پیران داننده را
شکیبادل و چیز خواننده را.
- || دل شکیبا :
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبادل برد بار علی .
- شکیبا کردن ؛ صبور کردن . آرام ساختن . متحمل ساختن . به شکیبایی داشتن . آرامش بخشیدن :
بریزم ز تن خون ارجاسب را
شکیبا کنم جان لهراسب را.
درین جنگ جانم شکیبا کنی
ابر نره شیران توانا کنی .
- شکیبا کردن بر چیزی (به چیزی ) ؛ متحمل ساختن بدان . به آن چیز بردبارو صبور کردن . قبولانیدن آن چیز :
به آواز گفتند ایرانیان
که ما را شکیبا مکن بر زبان .
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
- شکیبا گردیدن ؛ متحمل شدن . صبر کردن :
شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت
ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی .
- ناشکیبا؛ بی صبر و حوصله . بی تاب و بیقرار. بی آرام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ ناشکیبا و نیز ترکیب ناشکیب در ذیل ماده ٔ شکیب شود.
- ناشکیبا داشتن ؛ بی آرام ساختن . بیقرار کردن :
نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته .
|| مردم ترشرو و مقبوض راگویند. (برهان ) (آنندراج ).
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را به دام آورد.
شکیبا ز لشکر هر آن کس که دید
نخست از میان سپه برگزید.
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه .
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی .
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
کسی را در غریبی دل شکیباست
که در خانه نباشد کار او راست .
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
بررس به کارها به شکیبایی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه ).
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند.
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا.
عارف ؛ مرد شکیبا. عروف ؛ مرد نیک شکیبا. (منتهی الارب ).
- دل شکیبا کردن ؛ خوشدل شدن . اطمینان یافتن . آرامش یافتن . خاطر مطمئن و آرام داشتن :
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری
دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم .
- شکیبادل ؛ که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده :
بدو گفت پیروزگر باش ، زن
همیشه شکیبادل و رای زن .
مرا نیک دل مهربان بنده بود
شکیبادل و رازدارنده بود.
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان .
بیاریم پیران داننده را
شکیبادل و چیز خواننده را.
- || دل شکیبا :
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبادل برد بار علی .
- شکیبا کردن ؛ صبور کردن . آرام ساختن . متحمل ساختن . به شکیبایی داشتن . آرامش بخشیدن :
بریزم ز تن خون ارجاسب را
شکیبا کنم جان لهراسب را.
درین جنگ جانم شکیبا کنی
ابر نره شیران توانا کنی .
- شکیبا کردن بر چیزی (به چیزی ) ؛ متحمل ساختن بدان . به آن چیز بردبارو صبور کردن . قبولانیدن آن چیز :
به آواز گفتند ایرانیان
که ما را شکیبا مکن بر زبان .
یارب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
- شکیبا گردیدن ؛ متحمل شدن . صبر کردن :
شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت
ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی .
- ناشکیبا؛ بی صبر و حوصله . بی تاب و بیقرار. بی آرام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ ناشکیبا و نیز ترکیب ناشکیب در ذیل ماده ٔ شکیب شود.
- ناشکیبا داشتن ؛ بی آرام ساختن . بیقرار کردن :
نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته .
|| مردم ترشرو و مقبوض راگویند. (برهان ) (آنندراج ).