شکنج
لغتنامه دهخدا
شکنج . [ ش ِ ک َ ] (اِ) شکن . تاب . پیچ . (آنندراج ) (انجمن آرا). تاب . پیچ . (غیاث ). تاب بود. (فرهنگ خطی ). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی ). مطلق چین . شکن . پیچ . تاب . کلچ . ماز. (یادداشت مؤلف ) :
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش .
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
- شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن . سخت خشمگین شدن :
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.
- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.
- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده .
- شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده :
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است .
|| تاب ریسمان . (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || چین تای جامه و جز آن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). || آژنگ . چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ . انجوغ . انجغ. انجخ . (یادداشت مؤلف ). چین پیشانی و شکم . (ناظم الاطباء) (از برهان ): شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم ). || خط. || چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل . (برهان ). چین زلف . (فرهنگ جهانگیری ) :
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج .
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال .
ای نیمه شب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان .
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری . (سندبادنامه ص 180).
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
عارفی چشم و دل به رویی داشت
خاطر اندر شکنج مویی داشت .
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است .
|| گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره . (برهان ). || پریشانی و درهمی . || التوا و پیچیدگی . (ناظم الاطباء). || مار سرخ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی ). ماری است سرخرنگ . (آنندراج ). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان ). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : اندر کوههای وی [ اهواز ] مار شکنج است . (حدود العالم ).
زیر خلاف تو جای مار شکنج است
مرد که عاقل بود حذر کند از مار.
هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار
شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ .
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مار شکنج .
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج .
نه شکنجی که بود زهرآگین
بل شکنجی که بود دوغ آگنج .
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم .
رجوع به مار شکنجی در ذیل ماده ٔ شکنجی شود. || مکر. حیله . فریب . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
از قهر خداوند همی هیچ نترسی
زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی .
بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است . (برهان ) . || ضرب و اصول . نغمه . نوا. آهنگ . سرود. (ناظم الاطباء). اصول . صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه . نوا. (از برهان ) :
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار.
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فروبست .
|| تعذیب . عقوبت . شکنجه . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . اذیت . شکنجه . (یادداشت مؤلف ). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان ). شکنجه . (فرهنگ جهانگیری ) :
برفت این چنین دل پر از درد ورنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج .
سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب ).
تا بود حیات پی فشردند
و آخر به همان شکنج مردند.
زن ناپارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن که رنج دل است .
هرکه از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
|| دهق . دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند : مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). || پاره . قطعه . || خشت پاره . (ناظم الاطباء). || علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مرض خیارک . || (ص ) پرچین . (آنندراج ) (از انجمن آرا). || درهم کشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ خطی ). ترنجیده ، یعنی درهم کشیده . (فرهنگ اوبهی ).
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش .
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
- شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن . سخت خشمگین شدن :
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.
- شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است :
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج .
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.
- شکنج دیده ؛ چین خورده :
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده .
- شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده :
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است .
|| تاب ریسمان . (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || چین تای جامه و جز آن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). || آژنگ . چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ . انجوغ . انجغ. انجخ . (یادداشت مؤلف ). چین پیشانی و شکم . (ناظم الاطباء) (از برهان ): شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم ). || خط. || چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل . (برهان ). چین زلف . (فرهنگ جهانگیری ) :
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج .
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال .
ای نیمه شب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان .
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری . (سندبادنامه ص 180).
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
عارفی چشم و دل به رویی داشت
خاطر اندر شکنج مویی داشت .
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش .
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش .
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است .
|| گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره . (برهان ). || پریشانی و درهمی . || التوا و پیچیدگی . (ناظم الاطباء). || مار سرخ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی ). ماری است سرخرنگ . (آنندراج ). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان ). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : اندر کوههای وی [ اهواز ] مار شکنج است . (حدود العالم ).
زیر خلاف تو جای مار شکنج است
مرد که عاقل بود حذر کند از مار.
هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار
شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ .
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مار شکنج .
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج .
نه شکنجی که بود زهرآگین
بل شکنجی که بود دوغ آگنج .
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم .
رجوع به مار شکنجی در ذیل ماده ٔ شکنجی شود. || مکر. حیله . فریب . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
از قهر خداوند همی هیچ نترسی
زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی .
بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است . (برهان ) . || ضرب و اصول . نغمه . نوا. آهنگ . سرود. (ناظم الاطباء). اصول . صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه . نوا. (از برهان ) :
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار.
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فروبست .
|| تعذیب . عقوبت . شکنجه . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . اذیت . شکنجه . (یادداشت مؤلف ). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان ). شکنجه . (فرهنگ جهانگیری ) :
برفت این چنین دل پر از درد ورنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج .
سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب ).
تا بود حیات پی فشردند
و آخر به همان شکنج مردند.
زن ناپارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن که رنج دل است .
هرکه از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
|| دهق . دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند : مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). || پاره . قطعه . || خشت پاره . (ناظم الاطباء). || علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). مرض خیارک . || (ص ) پرچین . (آنندراج ) (از انجمن آرا). || درهم کشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ خطی ). ترنجیده ، یعنی درهم کشیده . (فرهنگ اوبهی ).