شکفتن
لغتنامه دهخدا
شکفتن . [ ش ِ ک َت َ ] (مص ) شکافتن . کافتن . شکافته شدن . (ناظم الاطباء). || شکفته شدن . خندان گشتن :
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت .
|| خم کردن . کج کردن . || تافتن . تاب دادن . || ناهموار کردن . || صبر و تحمل کردن . شکیبایی نمودن . (ناظم الاطباء).
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت .
|| خم کردن . کج کردن . || تافتن . تاب دادن . || ناهموار کردن . || صبر و تحمل کردن . شکیبایی نمودن . (ناظم الاطباء).