شکفتن
لغتنامه دهخدا
شکفتن . [ ش ِ ک ُ ت َ ] (مص ) واشدن غنچه ٔ گل . (برهان ). خندیدن گل . خندان شدن گل . واشدن . گشادن . شکفته شدن . (ناظم الاطباء). بشکفیدن . بازشدن غنچه . به حد گل رسیدن غنچه . صورت برگها گرفتن شکوفه . بازشدن . انفغار. ابتزال . مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است ، یعنی از یکدیگر جدا شدن . یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف ). گشوده شدن غنچه . (غیاث ): تفتح ؛ شکفتن گل . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (از منتهی الارب ). تفرج ؛ شکفتن شکوفه . (از منتهی الارب ). فغم ، تفغم ، فغوم ؛ شکفتن گل . (از منتهی الارب ) :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
به باغ دین از او سوسن شکفته
ز بن برکنده بیخ خار عصیان .
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی .
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل بشکفت .
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه ٔنیسان شدنم نگذارند.
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوه ش نخورند جز به آبان .
عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت .
گرنبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت .
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ .
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی .
پیرامن نوبهار فضلت
بشکفته هزار گونه ریحان .
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس .
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت .
|| واشدن هر چیز بسته مانندغنچه . (ناظم الاطباء).
- شکفتن تخم ؛ ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه . (یادداشت مؤلف ).
|| مجازاً، شادان شدن . خندان گشتن . عظیم شاد شدن . سخت شادان گشتن . (یادداشت مؤلف ). تبسم کردن . خندان شدن . (ناظم الاطباء). خندان شدن . (برهان ) :
می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
- برشکفتن ؛ خوش و خندان شدن :
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
- مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ ؛ آثار مسرتی بسیار در چهره ٔ او پدیدار شدن . (یادداشت مؤلف ). خندان و متبسم شدن چهره :
چو آمد بر او همه بازگفت
رخ نامور همچو گل برشکفت .
|| از هم فروریختن . بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف ). || باز کردن . شکوفانیدن . شکفته کردن . خندانیدن :
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری .
|| بازکردن . آشکار کردن . فاش ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
که این جام سر شما را شکفت
همه جامهای شما بازگفت .
- برشکفتن ؛ بازکردن . فاش کردن . برگشادن :
پس او نیز یک لخت گفتن گرفت
سر رازها برشکفتن گرفت .
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
به باغ دین از او سوسن شکفته
ز بن برکنده بیخ خار عصیان .
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی .
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل بشکفت .
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه ٔنیسان شدنم نگذارند.
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوه ش نخورند جز به آبان .
عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت .
گرنبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت .
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ .
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی .
پیرامن نوبهار فضلت
بشکفته هزار گونه ریحان .
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس .
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت .
|| واشدن هر چیز بسته مانندغنچه . (ناظم الاطباء).
- شکفتن تخم ؛ ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه . (یادداشت مؤلف ).
|| مجازاً، شادان شدن . خندان گشتن . عظیم شاد شدن . سخت شادان گشتن . (یادداشت مؤلف ). تبسم کردن . خندان شدن . (ناظم الاطباء). خندان شدن . (برهان ) :
می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
- برشکفتن ؛ خوش و خندان شدن :
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
- مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ ؛ آثار مسرتی بسیار در چهره ٔ او پدیدار شدن . (یادداشت مؤلف ). خندان و متبسم شدن چهره :
چو آمد بر او همه بازگفت
رخ نامور همچو گل برشکفت .
|| از هم فروریختن . بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف ). || باز کردن . شکوفانیدن . شکفته کردن . خندانیدن :
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری .
|| بازکردن . آشکار کردن . فاش ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
که این جام سر شما را شکفت
همه جامهای شما بازگفت .
- برشکفتن ؛ بازکردن . فاش کردن . برگشادن :
پس او نیز یک لخت گفتن گرفت
سر رازها برشکفتن گرفت .