شکسته سلیح
لغتنامه دهخدا
شکسته سلیح . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ س ِ ] (ص مرکب ) شکسته سلاح . که ابزار جنگی وی شکسته باشد :
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پا و نه سر.
شکسته سلیح و گسسته دلند
تو گفتی که از غم همی بگسلند.
رجوع به شکسته سلاح شود.
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پا و نه سر.
شکسته سلیح و گسسته دلند
تو گفتی که از غم همی بگسلند.
رجوع به شکسته سلاح شود.