شکربار
لغتنامه دهخدا
شکربار. [ ش َ ک َ / ش َک ْک َ ] (نف مرکب ) شکرریز. (ناظم الاطباء) :
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر
نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم .
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
|| بسیار شیرین . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین ، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن :
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده ٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام .
راست کن لفظ خود به جود و کرم
ای نه چون لفظ تو شکرباری .
بوسی از آن لعل شکربار تو
گر بدهی بی جگر ازجان به است .
اگر خوردم زمان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
ز شیرین دست بردارم به یکبار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری .
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔ سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی .
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید.
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم .
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
- زبان شکربار ؛ نیکو و شیرین سخن گوینده : هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت . (قصص الانبیاء ص 239).
- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن . شکرافشان کردن .
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
- لب شکربار ؛ بسیار شیرین : هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
- || لب که سخنان شیرین از آن برآید :
هرچه زآن تلختر نخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش .
من معتقدم به هرچه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
|| کنایه از شیرین سخن . که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ) :
جوابش داد شیرین شکربار
که باید بودنت در بند این کار.
به داور شدم با شکربارها
مرا بیش از او بود بازارها.
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار.
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر
نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم .
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
|| بسیار شیرین . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین ، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن :
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده ٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام .
راست کن لفظ خود به جود و کرم
ای نه چون لفظ تو شکرباری .
بوسی از آن لعل شکربار تو
گر بدهی بی جگر ازجان به است .
اگر خوردم زمان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
ز شیرین دست بردارم به یکبار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری .
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔ سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی .
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
دُر در میان لعل شکربار بنگرید.
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم .
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
- زبان شکربار ؛ نیکو و شیرین سخن گوینده : هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت . (قصص الانبیاء ص 239).
- شکربار کردن ؛ پرشکر ساختن . شکرافشان کردن .
- || ساز کردن نغمه و آهنگ :
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
- لب شکربار ؛ بسیار شیرین : هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
- || لب که سخنان شیرین از آن برآید :
هرچه زآن تلختر نخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش .
من معتقدم به هرچه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
|| کنایه از شیرین سخن . که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف ) :
جوابش داد شیرین شکربار
که باید بودنت در بند این کار.
به داور شدم با شکربارها
مرا بیش از او بود بازارها.
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار.