شکار گرفتن
لغتنامه دهخدا
شکار گرفتن . [ش ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) شکار کردن . صید کردن . نخجیر کردن . شکار به دست آوردن . شکار ربودن :
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش .
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم .
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.
و رجوع به شکار کردن شود.
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش .
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم .
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.
و رجوع به شکار کردن شود.